گنجور

 
جامی

به خدا غیر خدا در دو جهان چیزی نیست

بی نشان است همه نام و نشان چیزی نیست

چند محجوب نشینی به گمان دگران

خیمه در کوی یقین زن که گمان چیزی نیست

بی زبان شو چه کنی سرغم عشق بیان

که درین مسئله تقریر زبان چیزی نیست

هستی توست حجاب تو وگر نی پیداست

که بجز دوست درین پرده نهان چیزی نیست

تا کی از صومعه آرایی پی دعوت خلق

بانگ بیهوده چو در سفره و خوان چیزی نیست

گر ز عشقت خبری هست بگو ای واعظ

ورنه خاموش که فریاد و فغان چیزی نیست

بنده عشق شدی ترک نسب گو جامی

که درین راه فلان بن فلان چیزی نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعیدا

بجز از بخل در این دور زمان چیزی نیست

جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست

بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم

سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست

قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند

[...]

اقبال لاهوری

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست

هرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد

کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست

دانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه