گنجور

 
جامی

ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم

به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم

نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو

کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم

ز تو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من

همیشه یاد تو در جان و نامت بر زبان دارم

مکن تهمت که راز عشق من با این و آن گفتی

که از خود نیز اگر دستم دهد آن را نهان دارم

یکی را نقد امروز و یکی را نسیه فردا

ز سودایت من مفلس نه این دارم نه آن دارم

بود کاندر پس ناموس مانی مهربان گردی

به هرکس گفته ام هرجا که یاری مهربان دارم

جهانی طعنه زن کان مه نخواهد یار جامی شد

اگر تو یار من باشی چه پروای جهان دارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قاسم انوار

سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم

مکانم را چه می‌پرسی؟ مکان در لامکان دارم

اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن

که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم

مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست

[...]

اهلی شیرازی

حدیث سوز دل چون شمع از آن معنی گران دارم

که نَبْوَد زَهرهٔ گفتن گر از لب بر زبان دارم

کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که می‌ریزم

که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم

ز شوخی می‌کنی آزار دل‌های حزین و من

[...]

فضولی

نه از تیری که بر دل می‌زنی چندین فغان دارم

سوی خود می‌کشی ای ناله از رشک کمان دارم

بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی

نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم

ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی

[...]

سام میرزا صفوی

بکش خنجر که جان بهر تو ای نامهربان دارم

تو خنجر در میان داری و من جان در میان دارم

رضی‌الدین آرتیمانی

زبان در ذکر و دل در فکر آن نامهربان دارم

نمیگردد بچیزی غیر نامش تا زبان دارم

به من گر آشنا بیگانه گردد جای آن دارد

که با بیگانه، حرف آشنایی در میان دارم

خلل دارد یقین با هر که جانان را گمان کردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه