گنجور

 
۲۴۱

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴

 

... خروش رعدش از نور برق پنداری

همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن

چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد ...

ادیب صابر
 
۲۴۲

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۵

 

... حریف اوست یکی گوژ پشت اندک سال

نه اهل عشق و چو عشاق برگرفته فغان

گه از خزانت حکایت کند گه از نوروز ...

ادیب صابر
 
۲۴۳

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶

 

... ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین

آمد از جود یمین تو یسارت به فغان

که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین ...

ادیب صابر
 
۲۴۴

ادیب صابر » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵

 

... ای دل ز بهر دوست در آتش مکان مکن

ور کرده ای که سوخته گردی فغان مکن

از جان غذای آتش جانان همی کنی ...

ادیب صابر
 
۲۴۵

ادیب صابر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

... وقت گل است صحبت گل را رها مکن

ای ساقی از شراب گران گر فغان کنیم

در ده چنانکه خواهی و فرمان ما مکن ...

ادیب صابر
 
۲۴۶

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷۵

 

... که نزد او همه حق من است مستهلک

فغان از او که به صد سال گفت نتوانم

به صد هزار زبان از جفای او صد یک ...

ادیب صابر
 
۲۴۷

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

گر شب چو دراز گردد ای مایه ناز

تن را به فغان آرد و دل را به گداز

چون است دلم را به دو زلف تو نیاز ...

ادیب صابر
 
۲۴۸

ادیب صابر » دیوان اشعار » ملحقات » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی

فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم

به نور رای تو بینا همی شود اعمی ...

ادیب صابر
 
۲۴۹

ادیب صابر » دیوان اشعار » ملحقات » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

... نشان گردش کژدم و پیچش افعی

همی رسید فغان دو چیز من بدو چیز

ز قعر چه به ثریا ز اوج مه به ثری ...

ادیب صابر
 
۲۵۰

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

بس لابه که بنمودم و دل دار نپذرفت

صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت

از دست غم هجر به زنهار وصالش ...

خاقانی
 
۲۵۱

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷

 

... مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست

فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد

تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست ...

خاقانی
 
۲۵۲

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷

 

... با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی

روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد

هر مرغ را که روزی زلف تو دامگه شد ...

خاقانی
 
۲۵۳

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

... خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را

تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد

خاقانی
 
۲۵۴

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷

 

... از برونم زبان فرو بندد

وز درونم فغان برانگیزد

تب نهانی است از غم تو مرا ...

خاقانی
 
۲۵۵

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

... مگر وصال تو را یابم و نمی یابم

ز بس که از تو فغان می کنم به هر محراب

ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم ...

خاقانی
 
۲۵۶

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲

 

... جوش دریای غصه باور کن

موج خون بنگر و فغان بشنو

بر کنار دو جوی دیده من ...

خاقانی
 
۲۵۷

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲

 

... مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر

فغان ز کفر تو و آه ازین سبک دستی

به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی ...

خاقانی
 
۲۵۸

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹

 

... یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی

داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان

گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی

آه سوزان کز ره دل می برم سوی دهان ...

خاقانی
 
۲۵۹

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - در شکایت از زندان

 

... تا چو بازم در آهنین خلخال

چو جلاجل ز من فغان برخاست

تن چو تار قز و بریشم وار ...

خاقانی
 
۲۶۰

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان شروان شاه و ملکه

 

... بهتر ز تو مستعان ندیده است

دادش بده و فغانش بشنو

کاندوخته جز فغان ندیده است

این شعر وداعی از زبانم ...

خاقانی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۸۱