گنجور

 
خاقانی

داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی

یارب آخر یاربهٔ فریاد خوان چون نشنوی

داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان

گیر، دادِ عاشقان ندْهی، فغان چون نشنوی

آه سوزان کز ره دل می‌برم سوی دهان

سوی دل باز آرم از راه دهان چون نشنوی

هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست

من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی

در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی

گاهِ تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی

جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود

چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی

پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من

حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی

گوش زیر زلف و زیور زآن نهان کردی که آه

نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی

گویمت که‌امروز جانم رفت زودش برزنی

چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی

هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد

نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی

کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج

آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی

 
 
 
گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال