ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۷۳ - دادن هنونت انگشتری رام را به سیتا و فرستادن سیتا لعل خود برای تسلّی خاطر رام
... نشانده داغ حسرت نایب خال
فغانش یادگار بانگ خلخال
عیار غم ز ر رخساره او ...
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۷۵ - رخصت شدن هونت از سیتا و جنگ کردن با دیوان
... علم افشرد پا از بهر ناموس
فغان برداشت بر نوحه لب کوس
دم اندر نای زرین در دمیدند ...
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۸۴ - جنگ رام و لچمن با دیوان
... دمادم بر هلاک پهلوانان
فغان کوس کین مرثیه خوانان
پس از کشتن دلیران ظفرکوش ...
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۸۶ - دیدن سیتا رام را به میدان
... چو خون خلق خون دل به دامان
فغانش مرده شمع صد دل افروخت
چراغ افروز نغمه از که آموخت ...
... که مه بگداخت اندر عشق خورشید
فغان برداشت از بخت قفا گرد
که روز دولتم تیره شبا کرد ...
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۱۱ - حیران شدن سیتا در بیابان و سراسیمه شدن او و با گریه و زاری در آمدن
... زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را ...
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۱۲ - زاییدن سیتا پسر در خانۀ بالمیک زاهد
... ز آهش ناله کرده ک وهساران
اثر دارد فغان سوگواران
صنم را دید نالان زاهد کوه ...
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۱۳ - پیدایش کش از کاه پشته به دعای عابد
... گزید انگشت حی رانی به دندان
اثر دارد فغان دردمندان
به جای کودک اندر گاهواره ...
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۲۱ - فرو رفتن سیتا در زمین و همکلام بودن با رام
... معطر زان نماید زلف سنبل
فغان برداشت خور با سینه چاکی
وبال ماه شد در برج خاکی ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶
... گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
... آنکه بهر او زمین بی خود فلک سرگشته است
کوه ازو نالان و دریا در فغان پیداست کیست
آنکه هر دم صد قیامت آشکارا میکند ...
... آنکه شوری در دل هر ذرة افکنده است
جمله عالم زوست در آه و فغان پیداست کیست
آنکه جسم و جان ازو پیدا و او از جسم و جان ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵
... هوش از سر من پریده می رفت
می رفت و فغان من به دنبال
او فارغ و ناشنیده می رفت ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
... چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳
... فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶
... غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را ...
... غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۹
... آلوده معصیت چو شد نفس
اقرار و انابت و فغان بس
آنرا که بصبر چاره سازد ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۰
... اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه میباش
تو یک قطره ز بحر لامکانی ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲
... در ماتمش چو ابر بهاری ببار اشک
چون وقت کار رفت فغان نیز می رود
اکنون که هست فرصت زاری ببار اشک ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۶
ای فغان از هی هی و هیهای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰
... از هیچکسم شکایتی نیست
از خویش بخویش در فغانم
بر من ازمن غمست و محنت ...
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳
... چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من میرفت
گره گره شده اکنون سینه افغانم
کجاست یار موافق رفیق روحانی ...