گنجور

 
صفای اصفهانی

پورا بسلطنت رسی این پند گوش کن

تاج سر از غبار در می‌فروش کن

گفتار من که هست چو لولوی شاهوار

مرجان گوش جان حقیقت نیوش کن

هوش تو را مشاهدهٔ سِرّ غیب نیست

خواهی به سِرّ غیب رسی ترک هوش کن

گسترده است سفرهٔ دولت به بار دل

ای خاکسار بارگه فقر نوش کن

حق ناخدای کشتی دریای زندگی‌ست

ای ابر ریزش آور و ای بحر جوش کن

ای در برِ تو جامهٔ زربفت خسروی

روی ملاطفت به من ژنده‌پوش کن

معشوق شاهد دل و مشهور دیده است

با خویش گفتگو کن و ترک سروش کن

ای خرقهٔ کمال به دوش ولایتت

جان مرا ردای عنایت به دوش کن

جوش و خروش رعد درین گوش بی‌صداست

ای سینه هرچه خواهی جوش و خروش کن

نقش خط نگار که دیباچهٔ بقاست

از دل بخوان و ترک خطوط و نقوش کن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست

پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند

[...]

امیرعلیشیر نوایی

می بایدت به دیر مغان آی و نوش کن

ایمان فدای مغبچه می فروش کن

دارم سخن به گوش تو پنهان ز مدعی

های ای جوان نصیحت این پیر گوش کن

در خلوت وصال برابر بنوش می

[...]

صائب تبریزی

یا حلقه ارادت ساغر به گوش کن

یا عاقلانه ترک در می فروش کن

چون می درین دو هفته که محبوس این خمی

سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن

بسیار نازک است سخن های عاشقان

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دری بود نصیحت جانا بگوش کن

بشنو نوای نای و می ناب نوش کن

این پنبه دردهان صراحی است تا بچند

خیز و برون تو پنبه غفلت زگوش کن

هشیار را بمنزل دلدار راه نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه