گنجور

 
صفای اصفهانی

پورا بسلطنت رسی این پند گوش کن

تاج سر از غبار در می‌فروش کن

گفتار من که هست چو لولوی شاهوار

مرجان گوش جان حقیقت نیوش کن

هوش تو را مشاهدهٔ سِرّ غیب نیست

خواهی به سِرّ غیب رسی ترک هوش کن

گسترده است سفرهٔ دولت به بار دل

ای خاکسار بارگه فقر نوش کن

حق ناخدای کشتی دریای زندگی‌ست

ای ابر ریزش آور و ای بحر جوش کن

ای در برِ تو جامهٔ زربفت خسروی

روی ملاطفت به من ژنده‌پوش کن

معشوق شاهد دل و مشهور دیده است

با خویش گفتگو کن و ترک سروش کن

ای خرقهٔ کمال به دوش ولایتت

جان مرا ردای عنایت به دوش کن

جوش و خروش رعد درین گوش بی‌صداست

ای سینه هرچه خواهی جوش و خروش کن

نقش خط نگار که دیباچهٔ بقاست

از دل بخوان و ترک خطوط و نقوش کن