گنجور

 
صفای اصفهانی

دور عشقست گر ای نطقه دل خون باشی

به ازانست کزین دایره بیرون باشی

نبرد ره دل آباد بگلگونه غیب

ای خوش آندم که خراب از می گلگون باشی

ای نیاورده بکف دامن دولت در فقر

گرد ره باش که تاج سر گردون باشی

پای بر عرش حقیقت ننهی ایکه بعقل

صاحب دستگه هوش فلاطون باشی

عاشقان را بصلاح و حکم عقل چکار

مصلحت دید من آنست که مجنون باشی

ای شه ملک ترا دولت درویش بدست

نیست گر صاحب گنجینه قارون باشی

گر شوی خاک گدای در میخانه عشق

مالک ملک جم و گنج فریدون باشی

چند در چون و چرائی تو و در بند خودی

بیخودی خوی کن ای خواجه که بیچون باشی

نتوانی که زنی رایت اقبال بچرخ

تو که وابسته این گنبد وارون باشی

کس بافسون و به افسانه نشد محرم راز

ایکه در عالم افسانه و افسون باشی

گر دو صد سال کنی سلطنت ایدل بنشاط

می نیرزد بیکی لحظه که محزون باشی

مگر از لشکر اندوه چه دیدی در روز

که نخوابیده و در فکر شبیخون باشی

نبری جان که تو دیوانه و طفلند عوام

هم مگر معتکف دامن هامون باشی

کوه را سیل تو چون کاه برد بر سر آب

مگر ای چشم صفا لجه آمون باشی