گنجور

 
سعدی

خجل است سرو بستان برِ قامت بلندش

همه صیدِ عقل گیرد، خَمِ زلف چون کمندش

چو درخت قامتش دید صبا؛ به هم برآمد

ز چمن نَرُست سروی که ز بیخ برنکندش

اگر آفتاب با او زند از گزاف، لافی

مه نو چه زَهره دارد؟ که بُوَد سُم سمندش

نه چنان ز دست رفته‌ست وجود ناتوانم

که معالجت توان کرد به پند یا به بندش

گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل

نشنیدمی ز دشمن، سخنان ناپسندش

تو که پادشاه حُسنی نظری به بندگان کن

حذر از دعای درویش و کف نیازمندش

شکرین حدیث سعدی برِ او چه قدر دارد؟

که چون او هزار طوطی مگس است پیش قندش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۳۲۲ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۳۲۲ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش

مکنید یاد شکّر بر لعل همچو قندش

بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم

مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش

نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه