گنجور

 
سعدی

از همه باشد به حقیقت گزیر

وز تو نباشد که نداری نظیر

مشرب شیرین نبود بی زحام

دعوت منعم نبود بی فقیر

آن عرق است از بدنت یا گلاب

آن نفس است از دهنت یا عبیر

بذل تو کردم تن و هوش و روان

وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر

دل چه بود جان که بدو زنده‌ام

گو بده ای دوست که گویم بگیر

راحت جان باشد از آن قبضه تیغ

مرهم دل باشد از آن جعبه تیر

درد نهانی به که گویم که نیست

باخبر از درد من الا خبیر

عیب کنندم که چه دیدی در او

کور نداند که چه بیند بصیر

چون نرود در پی صاحب کمند

آهوی بیچاره به گردن اسیر

هر که دل شیفته دارد چو من

بس که بگوید سخن دلپذیر

ناله سعدی به چه دانی خوش است

بوی خوش آید چو بسوزد عبیر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۳۰۵ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۳۰۵ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

هین که به جان آمده‌ام دست گیر

رحم کن و بار دگر در پذیر

هر چه کنی من نکنم اعتراض

بر من اگر رفت خطایی مگیر

تیغ ز بازوی تو و سر ز من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه