گنجور

 
سعدی

در من این عیب قدیم است و به در می‌نرود

که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود

صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار

کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود

مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت

گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود

عجب از دیدهٔ گریان منت می‌آید

عجب آن است کز او خون جگر می‌نرود

من از این باز نیایم که گرفتم در پیش

اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود

خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم

گفت از این کوچهٔ ما راه به در می‌نرود

جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب

گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود

تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس

هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود

زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل

چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم

مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود

موضعی در همه آفاق ندانم امروز

کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی

چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۲۶۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۲۶۶ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عبید زاکانی

نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود

خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز

بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود

عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا

[...]

یغمای جندقی

گرچه دانم ره عشق تو به سر می‌نرود

می‌روم زان که دلم راه دگر می‌نرود

دلم از صبح شب هجر چنان شد نومید

کِش به غفلت به زبان نام سحر می‌نرود

گفته‌ام از لب شیرین تو روزی سخنی

[...]

نیر تبریزی

یاد موی توام از دیده به در می‌نرود

خط محویست که از روی قمر می‌نرود

آنکه گوید به سر آرم هوس زلف دراز

ما هم این تجربه کردیم به سر می‌نرود

صدق پیش آر که دایم نرود عشوه به کار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه