گنجور

 
سیدای نسفی

بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش

گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش

کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم

می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش

می زنم بر استان اهل دولت پشت پا

تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش

گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را

گردبادم می روم در دامن صحرای خویش

در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر

روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش

دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار

می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش

در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد

داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش

روزی من می رساند سیدا روزی رسان

مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

ما به فریاد آمدیم از ناله شبهای خویش

پرسشی میکنز رنجوران شب پیمای خویش

با همه خندان لبی بر من بگرید شمع جمع

گر برو پیدا کنم این سوز ناپیدای خویش

من که بیقیمت نرم پیش کسان از خاک راه

[...]

اهلی شیرازی

کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش

عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش

کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون

تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش

گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن

[...]

صائب تبریزی

کاکل او درهم است از شورش سودای خویش

از پریشانی ندارد زلف او پروای خویش

نشأه مستی ز عمر جاودانی خوشترست

خضر و آب زندگانی، ما و ته مینای خویش

در میان هر دو موزون آشنایی معنوی است

[...]

سیدای نسفی

گر کشم از سینه خود آه گردون سای خویش

بیستون را بر کنم چون گردباد از جای خویش

سینه را از داغهای دل چراغان کرده ام

دسته گل بسته ام از لاله صحرای خویش

اضطرابم در بیابان ها بود موج سراب

[...]

بیدل دهلوی

بی‌خلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش

بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش

هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت

تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش

هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه