گنجور

 
اهلی شیرازی

چند سوزیم ز داغ دل بیحاصل خویش

آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش

هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی

گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش

میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت

بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش

دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید

جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش

اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد

وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش

 
 
 
امیر شاهی

هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش

ما گرفتار به داغ دل بی‌حاصل خویش

چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم

وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش

روزگاری سر من خاک درت منزل داشت

[...]

شاهدی

خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش

کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش

اگر آن سرو ببیند قد خود ر ا در آب

قدر ما را بشناسد چو شود مایل خویش

گفتم از زلف تو دل چون برهانم به شگفت

[...]

صائب تبریزی

خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش

نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!

دلی آباد نگردید ز معماری من

حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش

ره نبردم به دلارام خود از بی بصری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه