گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌خلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش

بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش

هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت

تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش

هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم

قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش

عالم انس از فراموشان وحشت مشربی‌ست

گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش

بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است

باید ای یاران سر افکندن ز گردن‌های خویش

تا بر آید از فشار تنگی این انجمن

هرکه هست از خویش خالی می‌نماید جای خویش

دل هزار آیینه روشن کرد اما پی‌نبرد

فطرت بی‌نور ما بر معنی پیدای خویش

رفته‌ایم از خویش و حسرت‌ها فراهم کرده‌ایم

عالم طول امل جمع است در شبهای خویش

هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است

وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش

رنگ و بو چون غنچه‌ات آخرگریبان می‌درد

این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش

صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن

عاشق از ذوق طلب‌، معشوق از استغنای خویش

بیدل از افسانه‌ات عمری‌ست گوشم پر شده‌ست

یک نفس تن زن‌ که ازخود بشنوم غوغای خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

ما به فریاد آمدیم از ناله شبهای خویش

پرسشی میکنز رنجوران شب پیمای خویش

با همه خندان لبی بر من بگرید شمع جمع

گر برو پیدا کنم این سوز ناپیدای خویش

من که بیقیمت نرم پیش کسان از خاک راه

[...]

اهلی شیرازی

کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش

عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش

کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون

تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش

گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن

[...]

صائب تبریزی

کاکل او درهم است از شورش سودای خویش

از پریشانی ندارد زلف او پروای خویش

نشأه مستی ز عمر جاودانی خوشترست

خضر و آب زندگانی، ما و ته مینای خویش

در میان هر دو موزون آشنایی معنوی است

[...]

سیدای نسفی

بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش

گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش

کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم

می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش

می زنم بر استان اهل دولت پشت پا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سیدای نسفی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه