گنجور

 
سیدای نسفی

تو و بدمستی و عاشق کشی و خنجر خویش

من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش

بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع

بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش

غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است

روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش

از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید

کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش

دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب

نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش

تاز انعام مکرر نشوم خام طمع

می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش

هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود

می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش

سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است

تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه