گنجور

 
مولانا

آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت

تا که خویش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد کاین معهود نیست

این ز غیب افتاد، بی‌مقصود نیست

سر نهاد و خواب بردش خواب دید

کآمدش از حق ندا جانش شنید

آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست

خود ندا آنست و این باقی صَداست

ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب

فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب

خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ

فهم کرده است آن ندا را چوب و سنگ

هر دمی از وی همی‌آید اَلَست

جوهر و اَعراض می‌گردند هست

گر نمی‌آید بلی زایشان ولی

آمدنشان از عدم باشد بلی

زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب

در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب