گنجور

 
خیالی بخارایی

آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد

نقدی ست که صرّاف ازل با تو روان کرد

تا آب خِضِر لطف لبِ لعل تو را دید

در پردهٔ خاکی ز حیا روی نهان کرد

نافه چه خطا گفت که باد سحری دوش

مویش بگرفت و سوی زلف تو کشان کرد

اشک از نظر افتاد بدین جرم که ما را

بی وجه در ایّام تو رسوای جهان کرد

تا نکهت زلف تو رساند به خیالی

بر بوی همین رفت دل و راه همان کرد