گنجور

 
خیالی بخارایی

آنکه رحمی نیست بر حال منش

گر بمیرم خون من در گردنش

تا نیاید دامن زلفش به دست

باز نتوان داشت دست از دامنش

دل خراب چشم او گشت و هنوز

نیست مسکین ایمن از مکر و فنش

چاک زد پیراهن و در خون نشست

گل ز رشک نکهت پیراهنش

تا نسوزی ای خیالی همچو شمع

کی شود حالِ دل ما روشنش

 
 
 
حکیم نزاری

رشک میبر بر سگان ای سگ منش

همچو سگ می‌کش ز دو نان سرزنش

امیر حسینی هروی

دل که در دستم نیامد دامنش

چون شفق در خون زدم پیراهنش

اوحدی

نیست عیب ار دوست می‌دارم منش

با چنان رویی که دارد دشمنش؟

دشمن از دستم گریبان گو: بدر

من نخواهم داشت دست از دامنش

از دری کاندر شود ماهی چنین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه