گنجور

 
مولانا

مرد گفت آری سبو را سر ببند

هین که این هدیه‌ست ما را سودمند

در نمد در دوز تو این کوزه را

تا گشاید شه به هدیه روزه را

کاین چنین اندر همه آفاق نیست

جز رحیق و مایه‌ی اذواق نیست

زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور

دایما پر علت‌اند و نیم‌کور

مرغ کاب شور باشد مسکنش

او چه داند جای آب روشنش

ای که اندر چشمه‌ی شورست جات

تو چه دانی شط و جیحون و فرات

ای تو نارسته ازین فانی رباط

تو چه دانی محو و سکر و انبساط

ور بدانی نقلت از آب و جدست

پیش تو این نامها چون ابجدست

ابجد و هوز چه فاش است و پدید

بر همه طفلان و معنی بس بعید

پس سبو برداشت آن مرد عرب

در سفر شد می‌کشیدش روز و شب

بر سبو لرزان بُد از آفات دهر

هم کشیدش از بیابان تا به شهر

زن مصلا باز کرده از نیاز

رب سلم ورد کرده در نماز

که نگه‌دار آب ما را از خسان

یا رب آن گوهر بدان دریا رسان

گرچه شویم آگهست و پر فنست

لیک گوهر را هزاران دشمنست

خود چه باشد گوهر آب کوثرست

قطره‌ای زینست کاصل گوهرست

از دعاهای زن و زاری او

وز غم مرد و گران‌باری او

سالم از دزدان و از آسیب سنگ

برد تا دار الخلافه بی‌درنگ

دید درگاهی پر از انعامها

اهل حاجت گستریده دامها

دم بدم هر سوی صاحب‌حاجتی

یافته زان در عطا و خلعتی

بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت

همچو خورشید و مطر نی چون بهشت

دید قومی در نظر آراسته

قوم دیگر منتظر بر خاسته

خاص و عامه از سلیمان تا بمور

زنده گشته چون جهان از نفخ صور

اهل صورت در جواهر بافته

اهل معنی بحر معنی یافته

آنک بی همت چه با همت شده

وانک با همت چه با نعمت شده