گنجور

 
خیالی بخارایی

آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش

پر خون قدحی بود همان دم بشکستش

حیف است که از رهگذر کوی تو گردی

برخیزد و جز دیده بود جای نشستش

هردم منشین با دگری ورنه به زودی

بی قدر شود کل چو بری دست به دستش

بر طرف رخت سلسلهٔ زلف معنبر

دزدی ست لقب هندوی خورشید پرستش

هرچند ز هستیّ خیالی اثری نیست

در سر هوس روی تو شک نیست که هستش