گنجور

 
خیالی بخارایی

مرا یاد آن روی دیوانه کرد

که زنجیر زلف تو را شانه کرد

شبی از رخت نور دزدید شمع

روانش گرفتند و در خانه کرد

چه شمعی ندانم که پروانه را

در آتش فکندی و پروا نکرد

تشبّه به دندان او کرد دُر

چه گویم به غایت که مینا نکرد

خیالی به می بست پیمان چو دید

که ساقی اشارت به پیمانه کرد