گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

به نام خداوند مشکل گشای

که او هست بر نیک و بد رهنما

گذارنده این سخن داستان

چنین گفت از گفته باستان

که روزی در ایام فصل بهار

منوچهر بر تخت بد شهریار

کلاه کئی بر سر افراشته

نکو خسروی مجلس آراسته

همه پهلوانان ایرانیان

به خدمت کمر بسته اندر میان

فراز یکی کرسی زرنگار

نشسته بدان زال سام سوار

به یک دست او بود گودرز و گیو

ز سوی دگر پور گشواد نیو

جهان پهلوان رستم زال سام

در آن بزم بد ده هفتش تمام

ز نقل و می و باده خوشگوار

ز بوی خوش آن چیز کاید به کار

همه اندر آن بزم آماده بود

سر و زلف ساقی به کف داده بود

نشسته در آن بزم شاه جهان

دلش فارغ از غصه های جهان

گه از سلم گفتی سخن گه ز تور

گه از درد ایرج شدی ناصبور

که ناگه فرستاده آمد ز در

که ای شاه نیکوی والاگهر

فرستاده شاه هندم بدان

به نزدیک آن شاه ایرانیان

که شاها به غم پایمال اندریم

ابا اژدها در جدال اندریم

به هندوستان ببری آمد پدید

ندیده زمانه نه دوران شنید

درازی و پهنای او صد کمند

بود بیشتر ای شه ارجمند

نفس چون به هامون در آرد کنون

شود از تفش آب دریا چو خون

ز دود دمش هند پر آتش است

تو فریاد رس کان شها ناخوش است

سوی سبزه زاری گر آرد گذر

بسوزد ز دود دمش خشک و تر

خورد آهن و روی و مس جمله پاک

همین دم نیارد سوی سنگ و خاک

منوچهر از وی سخن گوش کرد

زسر عقل یکسر فراموش کرد

نگه کرد بر روی زال سوار

بدو گفت کای پهلو نامدار

دل دشمن از تیغ تو پر هراس

پراکنده دل خاطر و ناسپاس

چو دست آوری سوی گرز گران

دل خاره گردد چو آب روان

زمادر چو تو زادی ای پاک زاد

زدشمن کس از ما نیاورد یاد

چو گیری به کف نیزه آتشی

فلک با تو ناید به گردن کشی

دل من ز مهر تو نازد همی

بدین خوب چهر تو نازد همی

همه از دلیران شمشیر زن

گزین کن یکی نامدار انجمن

از ایدر سوی هند رو با سپاه

مگر سازی آن ببر غران تباه

چو بشنید زال از شه این گفت راست

زمین را ببوسید و بر پای خاست

بگفتا که ای شهریار جهان

کمر بسته دارم به خدمت میان

تو بر تخت بنشین و دل شاد دار

از آن جانور من برآرم دمار

چو بشنید رستم از او این سخن

زجا جست و گفت ای شه انجمن

بفرما بدین رزم رفتن مرا

ز گردان برافراز گردن مرا

پدر گرچه رانده گهی دار و گیر

میان بسته دارد چو شیر دلیر

نباشد به نزدیک یزدان نکوی

تن آسوده پور و پدر جنگجوی

کنون من بدین رزم بندم کمر

تن آسوده باشد که باید پدر

مرا آن درست است کان جانور

به دست منش جان برآید به سر

پدر گرچه از شیر نر برتر است

مر آن جانور را نه اندر خور است

ز گفتار رستم بر آشفت زال

بدو زد یکی تازیانه دوال

بدو گفت کی کودک خورد سال

چو داری به سر عقل ای بی همال

بدو گفت کی کودک کم خرد

ز آزادگان این نه اندر خورد

که طفلی تو دو هفت ساله تمام

کنی پیش لشکر مرا زشت نام

چو تو کودک پروریده به ناز

کنی جنگ ببر بیان را تو ساز

چو من پهلوانی که در هند و چین

نویسند نام مرا بر نگین

مر آن جانور را نه اندر خورم

مگر کز تو از زور و تن کمترم

زبانت بریدن ز بن در خور است

لبانت به هم دوختن بهتر است

که تا بار دیگر نگویی چنین

میان بزرگان ایران زمین

پس آنگه به گودرز کشواد گفت

که عقل و خرد مر ترا نیست جفت

بگفتم ترا مر چنین چندگاه

میاور مر این طفل را نزد شاه

ادب ورزش و عقل و هوش و خرد

که تا بچگان را ادب پرورد

بدان سان دهش گوشمال و ادب

که از خاطر افتد مر این را تعب

برآشفت زین گفته گودرز گرد

برفت و تهمتن به همراه برد

گزین کرد آنگاه زال سوار

سواران جنگی ده و دو هزار

چو کشواد و قارن سران سپاه

براندند منزل به منزل سپاه

دگر آنکه دانا دل و هوشمند

همی از تهمتن کند نقل پند

که چون پور کشواد گودرز گرد

مر او را به مجلس سوی خانه برد

ز دستان دل خود پرآزار کرد

برو چند چوب ادب کار کرد

تهمتن برآشفت با او به جنگ

برو پنجه بگشاد بازوی جنگ

بشد تند گودرز با او به جنگ

گرفتش دوال کمرگاه تنگ

چو بر یکدگر زورشان بازگشت

برآورد رستم به گودرز دست

بزد مشت بر فرق گودرز سخت

که از پا در آمد چو شاخ درخت

به بر پروراننده بیداد کرد

گریبانش از دست وی چاک کرد

تهمتن برون آمد از نزد وی

رخش گشته گلنار پر خون ز خوی

همان دم سوی خانه آمد چو شیر

دلی پر زخون از پی دار و گیر

سلیح دار را بانگ برزد بلند

که بگشا در گنج و اسباب چند

سلیح نیاکان بیاور برم

بدان تا بدین سان یکی بنگرم

ببینم سلیح که افزون تر است

کدامین از ایشان مرا بهتر است

سلیح دار گفتا که تو کیستی

چنین تند و تیز از پی چیستی

بدو گفت منم پور دستان سام

تهمتن مرا باب کردست نام

چو بشنید آن مرد بردش نماز

بدو گفت کای پهلو سرفراز

که بی رای دستان فرخ نژاد

نیارم سلیح خانه را در گشاد

بر آشفت رستم ز گفتار اوی

به سوی سلیح خانه بنهاد روی

بزد پا و از پاشنه در بکند

میان سلیح خانه خود را فکند

سلیح دار چون دید برداشت گام

بدو بانگ زد رستم زال سام

به یزدان که گر پیشتر پا نهی

سر خویش بر جای آن پا نهی

بترسید آن مرد و ایستاد پای

درون رفت رستم چو نراژدهای

میان سلیح خانه چون بنگرید

سلیح نیاکان بسیار دید

جداگونه هر یک بد انباشته

سلیح هم به جا هست بگذاشته

از آن نامداران فرخنده نام

گزید آن سلیح سپهدار سام

بزودی به مرد سلیح دار گفت

به یزدان که او هست بی یار و جفت

اگر فاش سازی تو این راز من

نمایی به کس راز و آغاز من

وز اینجا سوی هند گردم سوار

از آن جانور من برآرم دمار

پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه

کنم روزگارت چو نیل سیاه

بدو گفت بگذار ایدر تو رای

بدین کار با کس نیم رهنمای

نگویم به کس راز از ایدر سخن

تو دانی کنون هر چه خواهی بکن

تهمتن ز گفتار او گشت شاد

بپوشید در دم سلیح همچو باد

تن یک تنه راه اندر گرفت

پی لشکر زال زر برگرفت

تهمتن ز گودرز چو گشت دور

ز دوریش گودرز شد ناصبور

به دل گفت از کودک نو رسید

به سر بر بلاهم بخواهد رسید

که هنگام طفلی است مانند یوز

دریغا به مادر نزادی هنوز

گر او را بد آید از این ره گذر

ندانم چه گویم بر زال زر

بگفت این و بر بارگی بر نشست

کمر بست نیزه گرفته به دست

جهاندیده گودرز کشواد گرد

پی رستم زال بگرفت و برد

ز پس کرد رستم همان گه نظر

بدید از پس خویش آن نامور

بدانست گودرز آید به پیش

که او مهربانست چون جان خویش

همان دم بایستاد بر جای خویش

چنین تا که گودرز آمد به پیش

تهمتن به اسب اندر آمد چو باد

به لب حقه خاک را نقش داد

پس آنگه رکابش ببوسید و گفت

که ای بخت یار و خرد گشته جفت

به دل ترس و اندیشه یک سوی کن

به من بهتر از مهر دل روی کن

ببینی که این کودک خوردسال

هنر چون نماید همین دم به زال

سپاه ورا جمله بر هم زنم

که این جنگ و پیکار و کین دم زنم

کشم حلقه نقره در گوش اوی

که از سر برون گرددش هوش اوی

بدان تا ببینند مردی من

ازین یال و کوپال و گردی من

بزد تازیانه مرا گفت سرد

خودش مرد دید و مرا شیر خورد

اگر همرهی گام بردار و آی

وگرنه مگو حرف و رو باز جای

چو بشنید گودرز چیزی نگفت

به ناچار با او ره اندر گرفت

همه روز از پس همی تاختند

به روز سوم روز بر ساختند

رسیدند بر لشکر زال زر

به تندی بکردند از ایشان گذر

پی لشکر قارن رزم زن

گرفت آن زمان پهلو پیل تن

چو دو روزه راه دگر تاختند

به نزدیک خود اندر انداختند

شب تیره بد ماه پیدا نبود

به دل هیچشان فکر و غوغا نبود

سپهدار گو قارن رزم زن

به پیش سپه بعضی از انجمن

تهمتن به گودرز کشواد گفت

که عقل و خرد مر تو را نیست جفت

به یزدان و دادار خورشید و ماه

به جان و سرشاه و تخت و کلاه

اگر با سپاه آشنایی دهی

در این تیره شب روشنایی دهی

نیایم دگر با تو در سیستان

نبینم دگر خویش و هم دوستان

که تا زنده ام با تو کین آورم

نه پا در رکاب از زمین آورم

چو بشنید گودرز سوگند خورد

بدین نیلگون گنبد لاجورد

که راز تو با کس نگویم همی

ره روشنایی نجویم همی

چو رستم شنید این سخن گشت شاد

در شادمانی به خود برگشاد

بپوشید اندر زمان ساز جنگ

میان را به زنجیر بربست تنگ

به گردن برآورد رومی عمود

سواره شد و نیزه را در ربود

برانگیخت باره گو جنگ خواه

زپشت سپه شد به پیش سپاه

بغرید چون شیر نر در شکار

بلرزید آن مرد و اسب و سوار

از آن نعره افتاد قارون به جوش

برآورد گرز گران را به دوش

بیامد به نزد تهمتن چو باد

به دشنام قارن زبان برگشاد

بدو گفت کی خیرگی مرد شوم

بگو کز چه مرز و چه آباد بوم

سر ره گرفتی و راه تو چیست

ندانی که این لشکر و پیل کیست

سپاه گرانمایه زال زر است

که ایران سپه را سپهبد سر است

بکش از طمع پای گستاخ را

که ناخورده کس میوه این باغ را

بگو نام تا دانمت کیستی

چنین تند و تیز از پی چیستی

تهمتن از و این سخن چون شنفت

مرا نام البرز خوانند گفت

بینداز از خواسته هر چه هست

ز بعضی شترها و پیلان مست

یکایک مرا هدیه پیش آورید

پس آنگه ازین سرزمین بگذرید

چو بشنید قارن برانگیخت اسب

درآمد به میدان چو آذر گشسب

عمود گران برد بالای سر

بدان تا زند پیل تن را کمر

تهمتن بر آشفت چو پیل مست

گرفت از هوا گرز آن شیر دست

بپیچید گرز از کفش دور کرد

پس آنگه برآورد گرز نبرد

چو کشواد قارن بدین گونه دید

هم آنکه گران گرز را بر کشید

به گرز اندر آمد گو که فکن

بزد گرز بر شانه پیل تن

تهمتن بخندید و بگشاد چنگ

گرفتش دوال کمرگاه تنگ

بکندش ز زین و بزد بر زمین

ببستش به خم کمند گزین

دلیران ایران چو شیر ژیان

گرفتند یکسر ورا در میان

به چندان که بر وی بر آشوفتند

به چندان که گرزش به تن کوفتند

نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه

نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه

از ایشان دو صد تن گرفت و ببست

دگر لشکر از پیش رخشش نجست

برفتند یکسر بر زال زر

بگفتند با او ازین ره گذر

که البرز نامی به ما ره ببست

به تنها سپه را به هم برشکست

ببسته است کشواد و قارن به هم

زجنگی سواران دو صد بیش و کم

چو زال این سخنهای نشنیده دید

به لرزه در آمد به مانند بید

ازین گفته خونش برآمد به جوش

به زین اندر آمد بزد یک خروش

بیامد شتابان بدان رزمگاه

بگردش سپهبد به هر سو نگاه

زده دید آن خیمه خویشتن

نشسته میانش گو پیل تن

نهاده به سر ترک در بر زره

زره را زده بر گریبان گره

کمندی به بازو و اسبی به زین

خروشان و جوشان چو دریای چین

چو کشواد و قارن به بند گران

نشسته میانش چو کند آوران

بپیچید و خشمش بشد زال زر

به دل گفت کاین را نمایم هنر

مگر کز هنر دل هراسانمش

پس آنگه بگیرم بترسانمش

بگفت این و غرید مانند ابر

بیامد تهمتن بسان هژبر

بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ

گرفتش بدان سان که آمد به جنگ

سر و پای اسب گرانمایه زال

گرفت آن هنر پرور نیک فال

به چندان که زد پاشنه زال سام

دگر باره پایش نه بنهاد گام

شد اندوهگین زال سام سوار

که بر ما بر آشفته شد روزگار

به ببر بیان سوی جنگ آمدیم

که ناله به سوی نهنگ آمدیم

جهان پهلوانان روی زمین

چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین

نتابند یک ضرب گرزم به جنگ

عمود مرا کس نگیرد به چنگ

بلا هست همانا که بر ما رسید

ندانم که از وی چه خواهیم دید

اگر بدهمش باج ننگی بود

وگر ندهمش شیر جنگی بود

چه سازم ندانم چه کار آورم

که این شیر نر زیر پای آورم

دگر گفت اندیشه نبود جز این

که سیمرغ را من بخوانم برین

چو البرز برگشت از جنگ باز

بشد نزد گودرز و بردش نماز

ببوسید چشم و سرش پهلوان

بدو گفت کای پهلوان جهان

نبرد یلان را تو اندر خوری

تو از سام و گرشسب افزون تری

خرد پرور هوشمندان تویی

هنرور تویی پیل دندان تویی

چو بشنید البرز خندید و گفت

که با هوشمندان خرد باد جفت

اگر او نبودی همانا پدر

به چنگم نرفتی سلامت به در

ندیدی که من حرمتش داشتم

بدو بازوی کین نیفراشتم

بفرمود تا بندیان را ز بند

گشادند از تاب داده کمند

برفتند نزد گرانمایه زال

بگفتند هر یک بدان شرح حال

که البرز را باج باید نخست

که از دست وی باز گردیم درست

برآشفت ازین گونه زال سوار

ازین گفته گوینده را کرد خوار

که ای کم خرد مرد بسیار گوی

مزن دم ازین گفته دیگر مگوی

اگر باج بدهم من البرز را

چه دارم به کف نیزه و گرز را

ز گاه کیومرث تا این زمان

که بستد بگو باج از ایرانیان

که البرز خواهد ز ما باج را

هر آن یاره و گوهر و تاج را

چو فردا زند بر سپهر آفتاب

جهان می شود سر به سر زر ناب

کمند کیان و من و تیغ و گرز

بگیرم ببندم به البرز برز

جهان را بدو چشم گریان کنم

دل دیو و جادو هراسان کنم

چو خورشید بدرید از شب قفس

دم صبح از روشنی زد نفس

برآورد سر زال و از جای خواب

سر پر زکینه دلی پرشتاب

یکی ترک به سر ز فولاد چین

نهاد آن خردمند با آفرین

دو ابلق زده بر سر مهتری

نه از مهتری بلکه از کهتری

کمر ترکش اندر میان کرد تنگ

که بودش صد و شصت تیر خدنگ

به فتراک بر بست پیچان کمند

کمان را به بازوی تمکین فکند

یکی گرز نهصد منی زیر زین

فروهشته آن گرد با آفرین

سپر در پس پشت پیچان کمند

پس آنگه روان شد چو کوه بلند

درآمد به میدان چو شیر ژیان

به کف تیغ و نیزه به بازو کمان

وز آن روی البرز چون گشت روز

برآمد زجا گرد گیتی فروز

زسندس قبایی بپوشید نرم

به پس کرد پس جوشن و خود گرم

به سر افسری برنهاده بلند

کزو خیره شد دیده هوشمند

ز فولاد زنجیرش اندر میان

کمر کرده اندر میان پهلوان

کمر ترکش اندر میان تنگ بست

تو گفتی مگر کوه فولاد رست

کمربند زنجیر زد بر غلاف

ببست و گره زد ابر روی ناف

کمند خم اندر خم و چین به چین

به هم رفته چون زلف خوبان چین

به فتراک بر بست آن پهلوان

به کوهه برآورد گرز گران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode