گنجور

 
خیالی بخارایی

تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد

سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد

روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند

رخسار زرد و غم را عشق تو زآن ما کرد

تنها سگ درت را من نیستم دعاگو

هر کاو شیند روزی دشنام او دعا کرد

هرچند راند خورشید از پیش صبحدم را

چون صبح داشت صدقی باز آمد و صفا کرد

از دست غم خیالی بیگانه گشت از خویش

یارب غم بتان را با ما که آشنا کرد؟