گنجور

 
بیدل دهلوی

امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد

شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد

خاک رهیم ما را آسان نمی‌توان دید

مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد

گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت

پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد

یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش

مشاطه‌ای‌که دل را از طرهء تو واکرد

فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت

جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد

غرق نم جبینم از خجلت تعین

کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد

گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد

تمثال جلوه‌گر شد آیینه خنده‌ها کرد

دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق

بند قبال نازی پیراهنم قباکرد

در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت

ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد

ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر

دل‌خانه‌ای‌ست‌کانجا نتوان به زور جاکرد

رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت

یاس این‌کدو به خود بست‌ تا زندگی شناکرد

دست ترحم‌کیست مژگان بیدل ما

بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خیالی بخارایی

تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد

سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد

روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند

رخسار زرد و غم را عشق تو زآن ما کرد

تنها سگ درت را من نیستم دعاگو

[...]

فیض کاشانی

آمد شبی خیالش در صدر سینه جا کرد

در مسجد خرابی بتخانه‌ای بنا کرد

از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام

از سر ربود هوش و در سینه کارها کرد

حرفی ز عشقم آموخت ز آن آتشی بر افروخت

[...]

وفایی مهابادی

چشم سیاه مستت با ما ببین چه ها کرد

با یک نگه دل و دین از دست ما رها کرد

یک بوسه خون بها کرد لعل لبش ندانم

گر دشمنی به دل داشت این دوستی چرا کرد؟

با هر نگاه و نازم صد بار کشت و خون ریخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه