گنجور

 
جامی

ز مشک تر خطی داری و خالی

ندیده از تو مشکین تر غزالی

رخت خورشید وز هر جانبش خط

کشیده از سواد شب هلالی

خیال آن میان می بندم آری

بود با خویش هر کس را خیالی

ازان گل در نقاب غنچه مانده ست

که از روی تو دارد انفعالی

بود شوق تو افزون گرچه بینم

تو را هر روز و گل را بعد سالی

شود حالم دگرگون هر دم از تو

ولی بی تو نیم در هیچ حالی

به کوی عشق جامی لب فرو بند

که باشد هر مقامی را مقالی