گنجور

 
جامی

ای باغ حسن را جمال تو خرمی

چشم بد از تو دور که محبوب عالمی

حوری، بگوی بهر خدا، یا فرشته ای

کین لطف و نازکی نبود حد آدمی

زخم تو را چه حاجت مرهم بود که آن

شاید جراحت دل ما را به مرهمی

دل آن توست دمبدم از بهر بردنش

عشوه چه می نمایی و افسون چه می دمی

گر چرخ را نماند وفایی چه باک ازان

هرگز مباد جور و جفای تو را کمی

گمگشتگان بادیه محنت و غمیم

مشکل بریم ره به سر کوی بی غمی

جامی سگ تو را به غلامی نمی سزد

او را چه حد آنکه کند با تو همدمی