گنجور

 
جامی

برانم از عقب کوچ کرده خود بوک

زند جمازه سعیم به خیمه گاهش چوک

کجا به خیمه گه او رسد جز آن رهرو

که گامزن چو جهاز است و بارکش چون لوک

ز آفتاب رخش دور مانده ام شاید

اگر کبود کنم جامه چون فلک زین سوک

ز فرق ساخته پای و ز تاج زر نعلین

ملوک بهر سلوک رهش بلوک بلوک

غریق لجه عرفان خموش چون ماهی

به هرزه نعره زنان واعظ از کناره چو غوک

ز کف مده سر رشته که پیرزن داند

کز اوست گردش چرخ وز چرخ گردش دوک

مکن مبالغه در شرح درد دل جامی

مباد کلک تو را خون فرو چکد از نوک