برانم از عقب کوچ کرده خود بوک
زند جمازه سعیم به خیمه گاهش چوک
کجا به خیمه گه او رسد جز آن رهرو
که گامزن چو جهاز است و بارکش چون لوک
ز آفتاب رخش دور مانده ام شاید
اگر کبود کنم جامه چون فلک زین سوک
ز فرق ساخته پای و ز تاج زر نعلین
ملوک بهر سلوک رهش بلوک بلوک
غریق لجه عرفان خموش چون ماهی
به هرزه نعره زنان واعظ از کناره چو غوک
ز کف مده سر رشته که پیرزن داند
کز اوست گردش چرخ وز چرخ گردش دوک
مکن مبالغه در شرح درد دل جامی
مباد کلک تو را خون فرو چکد از نوک