فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲
… رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی
چنین گفت کای مهتر …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۴
… جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۱
… که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۵
… نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیدهگاه
که آمد سپاهی چو کوه …

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » داستان بیژن و منیژه
… خلیده دل و راهجوی
چو از دیدهگه دیدهبانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید
که آمد سواری سوی هیرمند
سواران بگرد اندرش نیز چند
درفشی درفشان پس پشت …

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » داستان دوازده رخ
… از گردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا
میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کای نامور پهلوان
چه بودت که ایدون پیاده دوان
بکردار نخچیر در پیش من
کجات آن …

فردوسی » شاهنامه » اندر ستایش سلطان محمود » اندر ستایش سلطان محمود
… دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان
سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه
کجات آن سر …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۸
… سرافراز و اسپی بلند
هماندر زمان دیدهبانش بدید
سوی زاولستان فغان برکشید
که آمد نبرده سواری دلیر
به هر ای زرین سیاهی به زیر
پس پشت او خوار مایه …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۵
… فرمان یزدان کی آید که دم
چو بر کوه روی سکندر بدید
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهٔ آز چندین مکوش
که روزی به گوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۲ - پادشاهی هرمز یک سال بود
… شاه هیتال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
فغانیش را گفت کای نیکخواه
دو فرزند بودیم زیبای …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان
… گوی بود فرخنژاد
جهانجوی پر دانش و بخش و داد
خردمند و نامش فغانیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
بزرگان هیتال وخاقان چین
به شاهی برو خواندند …

حافظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شاه شجاع
… گران
بودی درون گلشن و از پردلان تو
در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان
در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس
از دشت روم رفت به صحرای سیستان
تا قصر زرد تاختی و …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳
… می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
… که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
… گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
… تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸
… یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹
… نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
… گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
وفا …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
… کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روی یار نظر کن ز دیده …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷
… جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
… دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
میخواستم که میرمش اندر قدم چو …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸
… کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
… ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷
… برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹
… گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱
… دل خدا را
که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی …

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵
… ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
… و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
آن کس که …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
… چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
تا …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
… شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
… آن تنها
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴
… که درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱
… تو آیی جزو جزوم جمله دستک میزنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
بی خط …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
… هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا
دلا دلا …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
… پردههای طبیعت که این کی داد مرا
مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردست …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
… کن و دل را بدو سپار مخسب
بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی به زار مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
… وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
… در زیانست
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹
… نفسی را از او نصیبیست
هر باغی را از او بهاریست
در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست
در هر گوشی از او سماعیست
هر چشم از او در اعتباریست
در …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹
… روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱
… مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۲
… که چون در میدمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو
بی جان کسی که دل از او یک لحظه …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵
… حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹
… صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳
… جان کرد
ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد
آن کس که …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۶
… ار چه بیفغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد
شنو از مصطفی کو گفت دیوم
مسلمان شد دگر کافر …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۸
… بام که نردبان ندارد
دل چون چنگست و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد
امروز فغان عاشقان را
بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذره پر از فغان و …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۲
… هم دلم ره میزند
هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله میزند
هم دل من همچو شحنه طالب …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۰
… شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۸
… به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر بجویی دل ایشان چه شود
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
گر نگویی تو پریشان چه …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۴
… دل سوخته بدرد
در خون دیده غرق به کهسار میرود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار میرود
ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
کاین جا …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۲
… رسید
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید
روزه …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۹
… ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
لیک …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱
… گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۹
… بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد
مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند
از آن گناه کز ایشان به ناگهان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۴
… بس
که خداوند غیب دان آمد
من خمش کردم ای خدا لیکن
بی من از خان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه کز این کمان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
… نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
… یدی شدوا فمی هذا حفاظ ذی السکر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
… میکنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
… چنار
رو چو آتش میچو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتشهای درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
… لاف زنی سخره کنی بس عیار
که از او محتسب و مهتر بازار بدرد
در فغانند از او از فقعی تا عطار
چون بگویند چرا میکنی این ویرانی
دست کوته کن و دم درکش و …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
… از آن شکاری سیر
مثال نی ز لب یار کام پرشکرست
ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر
بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو
ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر
نه شهر و …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
… البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
… باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
… میان سماع
کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بیفغان سماع
بیا که صورت عشقست شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
… خم آسمان سلام علیک
دی که بگذشت روی واپس کرد
کای ز هجرت فغان سلام علیک
روز فردا ز عشق تو گوید
زوترم دررسان سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
… در غیب خلق را ز مقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت
برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد بپر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
… رباب را ناله نو نوای نو
تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم
در دل هر فغان او چاشنی سرشتهام
تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم
خشم شهان گه عطا خنجر و گرز …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
… به کی ای شکر چو تن بیدل و جان فغان کنم
چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم
از غم و اندهان من سوخت درون جان من
جمله فروغ …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
… آن نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان
چو اندیشه بیشکوت و گفتار …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
… خسپ تنا در این زمین که من
پیغام تو سوی آسمان بردم
بربند زنخ که من فغانها را
سرجمله به خالق فغان بردم
زین بیش مگو غم دل ایرا من
دل را به جناب غیب دان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
… همیشود نهان از من
هر چند علامت نشان گویم
جانهای لطیف در فغان آیند
آن دم که من از غمت فغان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
بیشرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم بیامانم
گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرونشانم
ای گلب …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
… ز راه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
… صف پیکار برآرم
هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم
که هیاهوی و فغان از سر بازار …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
… و نور مه بگوید که من اندر این غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
… موسی است روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایه شمسم چو …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
… زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
… را من
مونس زاویه احزانم
در وصال شب او همچو نیم
قند می نوشم و در افغانم
پای من گر چه در این گل ماندهست
نه که من سرو چنین بستانم
ز جهان گر پنهانم چه …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
… نیست کرد آنگه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
… جهان برآرم
زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم
والله کشانم او را چندان به گرد گردون
کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
ای بس …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
… مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
… افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
… نفخت کردهای در همه دردمیدهای
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
… رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
… چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکشهاست در جانم کشنده کیست می دانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
به هر …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
… دیدی
بر آن رشته برو گلزار می بین
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار می بین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار می بین
به پیش …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
… مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
… را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
… را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی
کز سعادت می گریزی …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
… ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن
دشمن جانم منم افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
چونک یاری را هزاران بار با …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
… بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات به هم درشکند او ز فغان
همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
… نشان میکنی مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل چه کشان میکنی مکن
گویی …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
… یاد فلان
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان
جغد بود کو به باغ …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
… کار خویش
این بدهست از ازل یاسه پیشین من
کار من آن کت زنم کار تو افغان گری
عید منم طبل تو سخره تکوین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم
کو نرود آن زمان از سر …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
… شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن
ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من
فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون
مرا ز دست منه تا سماع گرم بود
بکش تو دامن خود از جهان …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
… چه اندر فغان و نالیدن
اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن
به …

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
… غم را بزند تیغ می
کاین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا الهوه یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه کرام
چشم گشا روشنی چشم بین
سجده …
