گنجور

 
فردوسی

نویسندهٔ نامه را پیش خواند

وزین داستان چند با او براند

برستم یکی نامه فرمود شاه

نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه

که ای پهلوان زادهٔ پر هنر

ز گردان لشکر برآورده سر

دل شهریاران و پشت کیان

بفرمان هر کس کمر بر میان

توی از نیاکان مرا یادگار

همیشه کمربستهٔ کارزار

ترا داد گردون بمردی پلنگ

بدریا ز بیمت خروشان نهنگ

جهان را ز دیوان مازندران

بشستی و کندی بدان را سران

چه مایه سر تاجداران ز گاه

ربودی و برکندی از پیشگاه

بسا دشمنان کز تو بیجان شدست

بسا بوم و بر کز تو ویران شدست

سر پهلوانی و لشکر پناه

بنزدیک شاهان ترا دستگاه

همه جادوان را ببستی بگرز

بیفروختی تاج شاهان ببرز

چه افراسیاب و چه شاهان چین

نوشته همه نام تو بر نگین

هران بند کز دست تو بسته شد

گشایندگان را جگر خسته شد

گشایندهٔ بند بسته توی

کیان را سپهر خجسته توی

ترا ایزد این زور پیلان که داد

دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد

بدان داد تا دست فریاد خواه

بگیری برآری ز تاریک چاه

کنون این یکی کار بایسته پیش

فراز آمد و اینت شایسته خویش

بتو دارد امید گودرز و گیو

که هستی بهر کشور امروز نیو

شناسی بنزدیک من جاهشان

زبان و دل و رای یکتاهشان

سزدگر تو اینرا نداری برنج

بخواه آنچ باید ز مردان و گنج

که هرگز بدین دودمان غم نبود

فروزنده‌تر زین چنانکم شنود

نبد گیو را خود جز این پور کس

چه فرزند بود و چه فریادرس

فراوان بنزد منش دستگاه

مرا و نیای مرا نیکخواه

بهر سو که جویمش یابم بجای

بهر نیک و بد پیش من بربپای

چو این نامهٔ من بخوانی مپای

بزودی تو با گیو خیز اندرآی

بدان تا بدین کار با ما بهم

زنی رای فرخ بهر بیش و کم

ز مردان وز گنج وز خواسته

بیارم بپیش تو آراسته

بفرخ پی و بر شده نام تو

ز توران برآید همه کام تو

چنانچون بباید بسازی نوا

مگر بیژن از بند یابد رها

چو برنامه بنهاد خسرو نگین

بشد گیو و بر شاه کرد آفرین

سواران دوده همه برنشاند

بیزدان پناهید و لشکر براند

چو نخجیر از آنجا که برداشتی

دو روزه بیک روزه بگذاشتی

بیابان گرفت و ره هیرمند

همی رفت پویان بسان نوند

بکوه و بصحرا نهادند روی

همی شد خلیده دل و راه‌جوی

چو از دیده‌گه دیده‌بانش بدید

سوی زابلستان فغان برکشید

که آمد سواری سوی هیرمند

سواران بگرد اندرش نیز چند

درفشی درفشان پس پشت اوی

یکی زابلی تیغ در مشت اوی

غو دیده بشنید دستان سام

بفرمود بر چرمه کردن لگام

پراندیشه آمد پذیره براه

بدان تا نباشد یکی کینه خواه

ز ره گیو را دید پژمرده روی

همی آمد آسیمه و پوی پوی

بدل گفت کاری نو آمد بشاه

فرستاده گیوست کامد براه

چو نزدیک شد پهلوان سپاه

نیایش کنان برگرفتند راه

بپرسید دستان ز ایرانیان

ز شاه و ز پیکار تورانیان

درود بزرگان بدستان بداد

ز شاه و ز گردان فرخ نژاد

همه درد دل پیش دستان بخواند

غم پور گم بوده با او براند

همی گفت رویم نبینی برنگ

ز خون مژه پشت پایم بلنگ

ازان پس نشان تهمتن بخواست

بپرسید و گفتش که رستم کجاست

بدو گفت رستم بنخچیر گور

بیاید همانا که برگشت هور

شوم گفت تا من ببینمش روی

ز خسرو یکی نامه دارم بدوی

بدو گفت دستان کز ایدر مرو

که زود آید از دشت نخچیرگو

تو تا رستم آید بخانه بپای

یک امروز با ما بشادی گرای

چو گیو اندر آمد بایوان ز راه

تهمتن بیامد ز نخچیرگاه

پذیره شدش گیو کامد فراز

پیاده شد از اسب و بردش نماز

پر از آرزو دل پر از رنگ روی

برخ برنهاد از دو دیده دو جوی

چو رستم دل گیو را خسته دید

بآب مژه روی او شسته دید

بدو گفت باری تباهست کار

بایوان و بر شاه بد روزگار

ز اسب اندر آمد گرفتش ببر

بپرسیدش از خسرو تاجور

ز گودرز وز طوس وز گستهم

ز گردان لشکر همه بیش و کم

ز شاپور و فرهاد وز بیژنا

ز رهام و گرگین وز هرتنا

چو آواز بیژن رسیدش بگوش

برآمد بناکام ازو یک خروش

برستم چنین گفت کای بآفرین

گزین همه خسروان زمین

چنان شاد گشتم بدیدار تو

بدین پرسش خوب و گفتار تو

درستند ازین هرک بردی تو نام

ازیشان فراوان درود و پیام

نبینی که بر من بپیران سرم

چه آمد ز بخت بد اندر خورم

چه چشم بد آمد بگودرزیان

کزان سود ما را سر آمد زیان

ز گیتی مرا خود یکی پور بود

همم پور و هم پاک دستور بود

شد از چشم من در جهان ناپدید

بدین دودمان کس چنین غم ندید

چنینم که بینی بپشت ستور

شب و روز تازان بتاریک هور

ز بیژن شب و روز چون بیهشان

بجستم بهر سو ز هر کس نشان

کنون شاه با جام گیتی نمای

بپیش جهان آفرین شد بپای

چه مایه خروشید و کرد آفرین

بجشن کیان هرمز فرودین

پس آمد ز آتشکده تا بگاه

کمربست و بنهاد بر سر کلاه

همان جام رخشنده بنهاد پیش

بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش

بتوران نشان داد زو شهریار

ببند گران و ببد روزگار

چو در جام کیخسرو ایدون نمود

سوی پهلوانم دوانید زود

کنون آمدم با دلی پر امید

دو رخساره زرد و دو دیده سپید

ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر

تو بندی بفریاد هر کس کمر

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

همی برکشید از جگر باد سرد

ازان پس که نامه برستم بداد

همه کار گرگین بدو کرد یاد

ازو نامه بستد دو دیده پر آب

همه دل پر از کین افراسیاب

پس از بهر بیژن خروشید زار

فرو ریخت از دیده خون برکنار

بگیو آنگهی گفت مندیش ازین

که رستم نگرداند از رخش زین

مگر دست بیژن گرفته بدست

همه بند و زندان او کرده پست

بنیروی یزدان و فرمان شاه

ز توران بگردانم این تاج و گاه

وز آنجا بایوان رستم شدند

بره بر همی رای رفتن زدند

چو آن نامهٔ شاه رستم بخواند

ز گفتار خسرو بخیره بماند

ز بس آفرین جهاندار شاه

بد آن نامه بر پهلوان سپاه

بگیو آنگهی گفت بشناختم

بفرمان او راه را ساختم

بدانستم این رنج و کردار تو

کشیدن بهر کار تیمار تو

چه مایه ترا نزد من دستگاه

بهر کینه‌گاه اندرون کینه خواه

چه کین سیاوش چه مازندران

کمر بسته بر پیش جنگاوران

برین آمدن رنج برداشتی

چنین راه دشوار بگذاشتی

بدیدار تو سخت شادان شدم

ولیکن ز بیژن غریوان شدم

نبایستمی کاین چنین سوگوار

ترا دیدمی خستهٔ روزگار

من از بهر این نامهٔ شاه را

بفرمان بسر بسپرم راه را

ز بهر ترا خود جگر خسته‌ام

بدین کار بیژن کمر بسته‌ام

بکوشم بدین کارگر جان من

ز تن بگسلد پاک یزدان من

من از بهر بیژن ندارم برنج

فدا کردن جان و مردان و گنج

بنیروی یزدان ببندم کمر

ببخت شهنشاه پیروزگر

بیارمش زان بند تاریک چاه

نشانمش با شاه در پیشگاه

سه روز اندرین خان من شاد باش

ز رنج و ز اندیشه آزاد باش

که این خانه زان خانه بخشیده نیست

مرا با تو گنج و تن و جان یکیست

چهارم سوی شهر ایران شویم

بنزدیک شاه دلیران شویم

چو رستم چنین گفت بر جست گیو

ببوسید دست و سر و پای نیو

برو آفرین کرد کای نامور

بمردی و نیروی و بخت و هنر

بماناد بر تو چنین جاودان

تن پیل و هوش و دل موبدان

ز هر نیکی بهره‌ور بادیا

چنین کز دلم زنگ بزدادیا

چو رستم دل گیو پدرام دید

ازان پس بنیکی سرانجام دید

بسالار خوان گفت پیش آر خوان

بزرگان و فرزانگان را بخوان

زواره فرامرز و دستان و گیو

نشستند بر خوان سالار نیو

بخوردند خوان و بپرداختند

نشستنگه رود و می ساختند

نوازندهٔ رود با میگسار

بیامد بایوان گوهر نگار

همه دست لعل از می لعل فام

غریونده چنگ و خروشنده جام

بروز چهارم گرفتند ساز

چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم که بندید بار

سوی شاه ایران بسیچید کار

سواران گردنکش از کشورش

همه راه را ساخته بر درش

بیامد برخش اندر آورد پای

کمر بست و پوشید رومی قبای

بزین اندر افگند گرز نیا

پر از جنگ سر دل پر از کیمیا

بگردون برافراخته گوش رخش

ز خورشید برتر سر تاج‌بخش

خود و گیو با زابلی صد سوار

ز لشکر گزید از در کارزار

که نابردنی بود برگاشتند

بزال و فرامرز بگذاشتند

سوی شهر ایران نهادند روی

همه راه پویان و دل کینه‌جوی

چو رستم بنزدیک ایران رسید

بنزدیک شهر دلیران رسید

یکی باد نوشین درود سپهر

برستم رسانید شادان بمهر

بر رستم آمد همانگاه گیو

کز ایدر نباید شدن پیش نیو

شوم گفت و آگه کنم شاه را

که پیمود رخش تهم راه را

چو رفت از بر رستم پهلوان

بیامد بدرگاه شاه جوان

چو نزدیک کیخسرو آمد فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

پس از گیو گودرز پرسید شاه

که رستم کجا ماند چون بود راه

بدو گفت گیو ای شه نامدار

برآید ببخت تو هرگونه کار

نتابید رستم ز فرمان تو

دلش بسته دیدم بپیمان تو

چو آن نامهٔ شاه دادم بدوی

بمالید بر نامه بر چشم و روی

عنان با عنان من اندر ببست

چنانچون بود گرد خسروپرست

برفتم من از پیش تا با تو شاه

بگویم که آمد تهمتن ز راه

بگیو آنگهی گفت رستم کجاست

که پشت بزرگی و تخم وفاست

گرامیش کردن سزاوار هست

که نیکی نمایست و خسروپرست

بفرمود خسرو بفرزانگان

بمهتر نژادان و مردانگان

پذیره شدن پیش او با سپاه

که آمد بفرمان خسرو براه

بگفتند گودرز کشواد را

شه نوذران طوس و فرهاد را

دو بهره ز گردان گردنکشان

چه از گرزداران مردمکشان

بر آیین کاوس برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

جهان شد ز گرد سواران بنفش

درخشان سنان و درفشان درفش

چو نزدیک رستم فراز آمدند

پیاده برسم نماز آمدند

ز اسب اندر آمد جهان پهلوان

کجا پهلوانان بپیشش نوان

بپرسید مر هریکی را ز شاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

نشستند گردان و رستم بر اسب

بکردار رخشنده آذرگشسب