بابک در ۹ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲:
رامتین گرامی،
درود بر شما و خوش آمدی.
به گمان این حقیر نیز مراد از شش جهت همان شش جهت در دنیای فیزیکی و مادی است و اشاره به حد کاربَری عقل، که دوستان پیشتر توضیح دادند، و نه "هفت" چاکرای فوقانی.
اما،
تعریفاتی که از عشق کرده اند شباهت بسیار زیادی به شاکتی دارد؛ از جمله هر دو را آتشین و راهی پر از خطر توصیف کرده که برای پای گذاردن در آن وجود "دلیل راه، پیر، شیخ ..." حقیقی را لازم و واجب دانسته اند، و بدون وجود او طی این مسیر را ناممکن.
هر دو نیز این توصیف را حقیقی و نه مجازی عنوان کرده اند:
"...تا ببینی در درون خویشتن گلزارها"
فی المثال از "مولادهارا" چاکرا با گل دو برگش گرفته تا "ساهاسرارا" با گل هزار برگ خود، و آناهاتا در این میان با گلی دوازده برگ.
سرت شاد
محمد فراهانی در ۹ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۱۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۵:
این غزل با صدای همایون شجریان در قالب تصنیف من طربم اجرا شده است0
سفیر عشق در ۹ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۴۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳:
این شعر را استاد علیرضا افتخاری به زیبایی هرچه تمامتر در آلبوم آتش دل خوانده است
حسن خرده گیر در ۹ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۳۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹:
وشایق عزیز
نگفتی که نمک از کجا وارد شد؟
یک نفر در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۱۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:
کوکب بانوی گرامی و سرکار شایق گرامی
در یکی از گروه های اپلیکیشن که مدیر گروه افرادی که یکدیگر را نمی شناختند گرد هم آورده بود ، دخترکی نوجوان که عکس پروفایلش حداقل پوشش ممکن را داشت روزی پیامی را فوروارد کرده بود مبنی بر اینکه اگر هزار صلوات را بر مثلا چهل نفر تقسیم کنیم می شود بیست و پنج و سهم تو بیست و پنج صلوات است که اگر بفرستی از در و دیوار نیکبختی میریزد و اگر نه از گردن به پایین فلج خواهی شد یا چیزی ازین قبیل و اگر فوروارد نکنی که دیگر نگو و نپرس ، انواع بلایای آسمانی است که ....
من با زبانی بسیار ملایم از دخترک پرسیدم عزیزم آیا تو واقعا خیال میکنی یک صلوات با هزاران صلوات فرق دارد ؟؟
در پرانتز چون خودم شخصا اگر برکتی در صلوات میبینم در کارکرد آن است و آنرا ذکری میبینم بر زبان تا یاد آورمان باشد بر همه آدمیان نیک درود و سلام میفرستند ، وگرنه اگر خداوند بخواهد بر محمد درود بفرستد از خزانه غیبش میفرستد وچه حاجتی به صلوات ما فقرا دارد ؟
ذکر به معنای یاد است و کارکرد اذکار در نامشان نهفته است . چیزی بر زبانمان جاری میشود تا حقبقتی از قلبمان گذر کند .
حال اگر یک مجسمه از میکل آنژ یا یک غزل از حافظ یا یک اتومبیل کار آمد و زیبا ما را به یاد حقایقی زیبا می اندازد ، چیزی مانند حس زیبای نوستالژی ، همه اینها ذکر هستند .
دیگر چه معنادارد که هزار صلوات بفرستیم و ...
اینها تنها از ذهنم عبور میکرد همچنانکه منتظر پاسخ آن نوجوان بودم ،
الغرض دخترک بیدرنگ در لاک دفاعی فرو رفت و گفت چون در متن پیام چنین گفته بود من چنان کردم !!!
بعد هم بی معطلی گروه را ترک کرد .
چه میشود کرد کوکب بانو ؟ آقای شایق ؟
هر کسی دنیا را از دریچه نگاه خود میبیند ،
اولین واکنش بیشتر انسان ها دفاع است .
گاهی آنقدر تعصب به خرج میدهند که گویا خود مبدع آن دیدگاه فلسفی یا آن پیام تلگرام بوده اند !!
کاش بتوانیم سخنان منتقدان و مخالفان را فارغ از هر گونه سوگیری و تعصب بخوانیم فقط به یک منظور ،
به منظور درک هر چه بیشتر و بهتر حقیقت ،
مگر همه ما همین را نمی خواهیم ؟
مگر نمیخواهیم در این دو روزه عمر از اسرار سر در آوریم ؟ مگر آرزو نداریم سرمان کلاه نرود ؟
پس چرا اینقدر بر سر یک باور پافشاری میکنیم ؟
باقی داستان از این هم جالبتر است .
ماجرا را برای دوستانم تعریف کردم . دوستی گفت: نه روفیا جان میدانی کارکرد هزار صلوات چیست ؟ اینست که تو را از فکر های بیهوده باز میدارد !!!
این یکی را هم نفهمیدم !
به دوستم گفتم اگر ما تنها بلدیم فکر بیهوده کنیم حق با شماست .هزار صلوات بهتر است .
ولی تو را به خدا ببینید انسان هایی از جنس خودمان با نیروی فکر چه کرده اند ، چرا ما نتوانیم و چرا فکرمان را پرواز ندهیم و چرا ازین دنیایی که نظم و هماهنگی اش همگان از یکتا پرست و منکر را به تحسین وا میدارد چیزی نیابیم که مخصوص نگاه ما باشد ؟ چرا سرمان را بالا نگیریم و نگوییم این منم که این زیبایی و این هارمونی را پیدا کرده ام که زندگی بشر را بهبود میدهد ؟؟؟
علی افشاری در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۰۷ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » تصنیفها » مرغ سحر (در دستگاه ماهور):
این شعر استاد یکی از سیاسی ترین اشعار دوران آزادیخواهی ایرانیان است.،لطفا توجه کنید به فضای اجتماعی پس از مشروطه و آشفتگی مردم در برابر کسانی که میخواستند مشروطیت راناکام بگذارند.،.........این قفس را. برشکن و زیر و زبز کن. ظلم ظالم...... آشیانم داده برباد. ای خدا....... شام تاریک ما راسحر کن. وهمچنین شکایت از بی عدالتی و غارت مردم توسط اغنیا و زورمداران..... ساغر اغنیا پر می ناب. جام ماپر ز خون جگرشد
محدث در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲:
شاید صائب تبریزی که فرموده: «نیست زلف دلفریب یار را حاجت به خال/دام چون افتاد گیرا دانه ای در کار نیست» در رد این فرمایش آقا حافظ باشد: زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من/بر امید دانهای افتادهام در دام دوست... البته نقیضه ها و جواب ها اغلب هردوانه شان صحیح است. مثل شعر بهار درباره ی میخ و فروتنی و ایستادگی و رد شعر او توسط شیخ الرئیس قاجار در ذلت میخ. یا شاید هم بالعکس بود. امان از پیری و کندذهنی.
سورنا در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۵۷ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » الله بویاغی:
به به عظمت زبان ترکی در این شعر ملموسه
محدث در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
خاک بر سرم. چقدر غلط املایی داشتم. همواره مرا کوی اغالیط مقام است...
محدث در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
سلام. خب من علمنی حرفا فقد صیرنی عبدا. من خیلی کم گذاشتم که گفتم استاد و در واقع باید می گفتم ارباب:) بعدش اینکه همان جمله ی اولتان برهانی قاطع بر استاد بودنتان. پون اگر می نوشتید چیزی می دانسد که استاد نبودید و یکی از نشانه های اساتید، نادیده گرفتن دریای دانانیی شان است اگر چه همان یم و دریای دانانی، در برابر مطلق دانایی، نمی بیش نباشد.
خب ان ویژگی مندرج در وجود شما بسی جالب است و اگر همه مثل شما بودند دایره ی اختلافات این اندازه گسترده نمی شد و همان استعمالات نابجا و مجاز و اعتباری، منجر به تکثر حقایق نماها نمی شد. چیزی شبیه العلم نقطه کثرها الجاهلون. در هر حال بنده واقعا از خواندن برخی نظرات نگاشته شده توسط شما محظوظ شده و بعدها هم بدانها می اندیشم باز همان کیف کردن مکرر می شود! همین نکته ی اخیرتان هم از همانهایی است که باید بعدها بیشتر بدان فکر کنم. سایه تان مستدام.
روفیا در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
سلام حبیب ا... گرامی
چه پرسش زیبایی مطرح کردید !
شما در مفهوم واژه مدارا دچار اشتباه شده اید .
مدارا ابدا بدین معنا نیست که اجازه دهید دشمن هر بلایی سرتان بیاورد .
بلکه مدارا به معنای صلح و آشتی است .
آدمیان به طور کلی از دیدگاه نوع رابطه برقرار کردن در سه دسته میگنجند .
یا سلطه طلب هستند .
یا سلطه پذیرند .
یا ابراز وجود می کنند .
گروه اول به حریم خصوصی آدم ها تجاوز کرده حقوق دیگرانرا به رسمیت نشناخته تحمل شنیدن نه را ندارند .
گروه دوم برای خود حریم خصوصی نداشته و به دیگران اجازه تجاوز به حقوق شان و حریم خصوصی شان را میدهند .
گروه سوم به حقوق خود و دیگران احترام گذاشته مهارت نه گفتن دارند آنجا که دیگران سعی در تجاوز به حقوقشان دارند .
حافظ نمیگوید سلطه پذیر باش ،
میگوید تلاش کن با دشمن به یک صلح نسبی برسی .
به قول انگلیسی ها live in peace .
همانگونه که پیشینیانمان هم گفته اند " دشمن یکیش هم زیاده "
این شمایید که باید پیدا کنید چگونه میتوانید در رویارویی با کسی که قصد تجاوز به حقوقتان را دارد نه بگویید ضمنا هر طور شده به صلح برسید .
بسیاری بدون اندیشه بی درنگ به مخاصمه و فحاشی و زد و خورد متوسل می شوند .
برخی نیز از چنان مهارت های کلامی و رفتاری بالایی برخوردارند که هم از حق خود دفاع میکنند هم طرف مقابل را آرام و متقاعد میکنند .
هزاران هزار راه پیش روست .
هزاران هزار واژه و هزاران هزار حرکت ...
شما باید اندیشمند بوده و صلح آمیز ترین راه را بر گزینید .
درجنگیدن و دشمنی ورزیدن هیچ خیری وجود ندارد .
عمر کوتاه تر از آنست که صرف این کارهای بیهوده و فرساینده شود .
زهرا حکیمی بافقی در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۴۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱ - پادشاهی فریدون پانصد سال بود:
ترس از دست دادن فرزند، یکی از شایعترین ترس های شاهنامه است که والدینی چند گرفتارش گردیدهاند؛ از جمله فرانک:
- ضحاک از موبدان شنیده بود که سرانجام فریدون نامی او را خواهد کشت؛ همان فریدونی که گاوی به نام برمایه، در حکم دایهی او خواهد بود. پس به جستجوی او برآمد و در جهان، آشکار و نهان، او را جست؛ این در حالی بود که هنوز فریدون از مادر متولّد نشده بود. تا اینکه:
بـــر آمد بر این روزگار دراز کشید اژدها فش به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بـزاد جــهان را یکی دیگر آمد نهاد
(ج 1.ص57.)
از دیگر سوی، گاو برمایه نیز متولّد گشت:
همان گاو کش نام، برمایه بود ز گاوان ورا بـــرترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر به هر موی بر، تـازه رنگی دگر
(ج 1.ص57.)
در همین گیر و دار، دژخیمان اژدهاک، آبتین، پدر فریدون را کشتند تا مغز سرش را به مارهای بیوراسب بخورانند. فرانک همسر آبتین، از ترس آنکه مبادا فرزندش فریدون هم به سرنوشت شوهر دچار گردد، او را از همان اوان شیر خوارگی از دیدهها پنهان کرده، به مرغزاری برد که زیستگاه گاو برمایه بود تا فرزندش در مکانی امن، از پستان گاوی طاوس رنگ، رشد و نمو نماید. فرانک از نگهبان مرغزار خواست تا کودکش را برای مدّتی نگهداری نماید و او را از شیر گاو برمایه پرورش دهد:
خـــردمند مام فـریدون چو دید که بر جفت او بــر، چنان بد رسید
فرانــک بدش نـام و فرخنده بود به مهر فریــــدون دل آگنده بـود
پـر از داغ دل، خســتهی روزگار همیرفت پویـــان بدان مرغـــزار
کجـــا نــــامور گـاو برمایه بود که بایسته و بر تــنش پیــرایه بود
به پیش نگهبـــــان آن مـرغزار خـــــروشید و بـارید خون برکنار
بدو گفت کاین کـودک شیرخوار ز مــــن روزگـاری به زنهـــار دار
پدروارش از مادر انــــدر پذیــر وز ایــن گــاو نغزش بپرور به شیر
( ج 1.ص58.)
عشق تؤام با ترس و هراس مادرانه، همواره فرانک را از برملا گشتن مخفیگاه فرزندش در بیــم و هراس میگذاشت. پس از گذشت سه سال، جستجوی ضحاک در پی فریدون و گاو برمایه، همچنان ادامه داشت. فرانک که همواره به فکر جان فریدون بود و ترس از دست دادن او وجودش را میآزرد، از نهایت عشق به فرزند، ترسید که مبادا سرانجام مخفیگاه فرزندش برملا گردیده، بلایی جان او را تهدید نماید؛ بنابر این، برای نجات جان فرزند، سراسیمه به مرغزار شتافت و فرزند را از آنجا برداشت. با خود گفت بهتر است جان شیرین و پارهی پیکرم را به البرزکوه ببرم تا از چنگ دشمنان محفوظ باشد و هیچ کس را بـر او دسترس نباشد. چــون به البرز کوه برآمد، متوجّه شد که در آنجـا مردی پارسا به دور از ازدحـام خـلق روزگار میگذراند. فرزند را به آن مرد پرهیزگار سپرد و از او خواهش کرد پدروار مراقبش باشد تا به دور از زحمت ضحاک، رشد و نموش تکامل یابد و آن مرد خدا پرست پذیرفت:
[ نشد سیرضحاکازآن جستجــوی شد از گاو، گیتی پــر از گفتگوی]
دوان مــادر آمد ســوی مرغــزار چنیــن گفت با مــرد زینهار دار
که انـــدیــشهای در دلم ایـزدی فــراز آمـدهست از ره بخــردی
همیکـرد باید کز این چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببــرم پی از خـاک جـادوستــان شـوم تـــا سر مرز هندوستـان
شوم نـاپـــدیـد از میـان گـروه بــرم خــوب رخ را به البرز کوه
بیــــاورد فـرزند را چـون نـوند چـو مرغـان، بر آن تیغ کوه بلند
یکـــی مرد دینی بر آن کوه بـود کـه از کـار گیتی بیاندوه بود
فرانــک بدو گفت کای پاک دین منم سوگــواری ز ایـران زمین
بدان کایــن گرانمایه فرزند من همیبـود خـواهد سر انجـمن
تــو را بــود بـایـد نگـهبـان او پــدروار، لـرزنده بـر جـان او
پذیـرفت فـــرزند او، نیک مرد نیــاورد هـرگز بـدو بــاد سرد
(ج 1.صص58و59 .)
ترس فرانک بی مورد نبود؛ زیرا، از اتّفاق روزگار، پس از آنکه فرزندش را به البرز کوه برد،
خبـــر شد به ضحاک بدروزگار از آن گـاو بـــرمایـه و مرغزار
بیامد ا زآن کینه چون پیل مست مر آن گاو بـرمایه را کرد پست
(ج 1.ص59 .)
و هرچه گشت، نشانی از فریدون نیافت. فریدون در دامن کوه و در پناه مرد پارسا بالید و بزرگ شد و سرانجام از کوه به دشت آمد و از مادر جویای اصل و نسب خویش گردید. فرانک لحظه لحظهی گذشتهی او را برایش گزارش داد و اینکه:
سر انجام زان گاو و آن مرغزار یکایک خبـر شد سوی شهریار
ز بیشه ببـردم تو را نـــاگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان
بیامد، بکشت آن گرانمایـه را چنان بی زبـان مهربان دایه را
(ج 1.ص69.)
فریدون چون سخنان مادر را شنید، مغزش از ستمهای ضحاک به جوش آمد و برآن شد تا به پیکـار با او برخیزد و او را به سزای ستمگریهایش برساند:
دلش گشت پر درد و سر، پر ز کین به ابرو ز خـشم اندرآورد چین
چنین داد پاسخ به مــادر که شیر نگــردد مگر ز آزمایـش دلیــر
کنون کــردنی کرد، جـادوپرست مرا برد بیاد به شمشیـر دست
بپویـم به فــــرمان یزدان پـاک برآرم ز ایـوان ضحاک خــاک
(ج 1.ص61 .)
فرانک که پیوسته از سرنوشت فرزند بیمناک بود، از این تصمیم او هراسش افزون گشت. با دلنگرانی تمام، کوشید تا او را از این عزمی که جزم کرده، بازدارد؛ زیرا، ضحاک جادوپرست، جهانداری بود، با تاج و گاه، و چون اراده مینمود، از هر کشوری، صد هزار سرباز کمربسته، سربستهی فرمان او بود. بنابراین، زبان به اندرز فرزند گشود و از او خواست تا معقولانه بیندیشد و جهان را به چشم جوانی ننگرد:
بدو گفت مادر که این رای نیست تو را با جهان سربه سر پای نیست
جـهاندار ضحاک، بـا تـاج و گاه میـــان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هرکشوری صد هزار کمربستـه او را کنـد کـــارزار
جز این است آیین پیوند و کین جهان را به چـشم جوانی مبین
که هر کاو نبید جـوانی چشیـد به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر، دهد سر به باد تو را روز جـز شاد و خرم مباد
(ج1. ص61 .)
فریدون که راهی جز نبرد با ضحاک نمیدید، از مادر طلب نیـایش نمـود و قدم در راه کارزار گذاشت و فرانک، چارهای جز سپردن فرزند به دادار جهان آفرین و نیایش به درگاه جهان کردگار ندید:
فروریخــت آب از مـژه مادرش همیخواند با خون دل داورش
به یـزدان همیگفت زنـهار من سپردم تــو را ای جهاندار من
بگـردان ز جـــانش بد جادوان بپــرداز گیتـی ز نــــابخردان
(ج1. ص61 .)
منبع:
بررسی نهاد خانواده در شاهنامه ی فردوسی. زهرا حکیمی بافقی. اصفهان. بهچاپ. 1391.
روفیا در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
سلام محدث گرامی
استاد کدام است جانم
تنها خدا می داند که چقدر دایره معلوماتم کوچک است .
یک ویژگی در گفتار این حقیر است که لازم میدانم اینجا درباره اش بگویم .
و آن اینست که من تلاش دارم هر واژه را به معنای راستین آن به کار ببرم .
مثلا وقتی میگویم با او یعنی کسی که حقیقتا او در زندگی اش حضور دارد .
و وقتی میگویم بی او یعنی کسی که حقیقتا او در زندگی اش غایب است .
اینگونه است که آن متوهم ها هم ناگزیر در یکی از همین دو دسته قرار می گیرند .
اصلا اگر ما در انتخاب واژه ها وسواس به خرج ندهیم و از بهترین واژه در هر موقعیت استفاده نکنیم واژگان ارزش حقیقی خود را از دست میدهند .
مثلا وقتی میگویم عشق باید حتما مقصودم عشق راستین باشد تا برخی نگویند که عشق هم عشق های قدیم !
نه ، عشق راستین در همه دوره ها و همه مکان ها حقیقت واحدیست و اگر عشق امروزی قلابی به نظر میرسد از اینروست که اصلا عشق نیست !
باید میان این دو تمییز داد و باید تلاش کرد در هر موردی واژه دقیق را به کار برد . نه واژه مشابه .
این دقت نظر در سخن گفتن بیهوده نیست و به دقت نظر در اندیشیدن منتهی خواهد شد .
سپاس که میخوانید دوست گرامی .
نوید در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۶:
لطفا در مصرع اول قران را به قمران تغییر دهید
دکتر ترابی در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱:
مرسده گرامی،
از دست و زبانم چه بر آید
کز عهده شکرت به در آید ( با پوزش از استاد سخن)
از کران تا به کران لشگر جور است ولی
از ازل تا به ابد ، فرصت درویشان است
شاید در روزگار خواجه چنین بوده است ، امروز گمان نمی برم. امروز :
همه جا « لشگر جور » است « کران تا به کران»
وز همین روست ، که من در غم درویشانم
نفسی بیش نمانده است و کسی آگه نیست
زاین همه بی خبران ، دیده گهر افشانم
اما:
غبطه بر من مخور ای دوست، که در وادی عشق
رهروی خسته دل و تشنه و سر گردانم
یاد نادیده ات هر روز به خمخانه دل
می تراود ز سبو ، می چکد اندر جانم
مگرم ساغر مهر تو ، به فریاد رسد
ور نه ، جان بردن از این مهلکه ، در نتوانم
گاه باشد که کودکی نادان مرتکب شعر شود!
بر من ببخشایید
ندا در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۴۲ دربارهٔ امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۱:
مصرع دوم بیت اول، یاد میدار درسته. اصلاح شود
روفیا در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۵۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲:
در هر دو حالت pain و gain برای زن برابر هستند .
در حالت اول ناگزیر است بهای دانایی و پختگی جفت خویش را با تحمل ناتوانی جسمی اش بپردازد ،
در حالت دوم ناچار است بهای جوانی و زیبایی یار را با تحمل فقر و نادانی و کج خلقی اش بپردازد ،
تنها می ماند سلیقه و ذایقه و طبیعت زن که میان این دوگزینه یکی را برگزیند .
آن زن بخصوص گزینه دوم را برگزید .
عده ای هم گزینه اول را بر میگزینند .
ولی آنانکه میپندارند میتوانند در این جهان عسل بی نیش به کف آرند یک قانون قدرتمند جهان هستی را درنیافته اند .
کس عسل بی نیش از این دکان نخورد
کس رطب بی خار ازین بستان نچید
۷ در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲:
عجب آهنگین و چه آموزنده
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی و بذلهها و لطیفهها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان
تا توانم دلت به دست آررم
ور بیازاریم نیازارم
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.
جوانان خردمند وخوب رخسار
ولیکن در وفا با کس نپایند
وفاداری مداراز بلبلان چشم
که هر دم برگلی دیگر سرایند
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار
گفت چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
زن که از بر مرد بی رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
پیری که زجای خویش نتواند خاست
الا به عصا کیش عصا بر خیزد
فی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت برآمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهی دست بدخوی. جور و جفا میدید رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدلله که ازان عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
به که گل از دست زشت
وشایق در ۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۲۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶:
با سلام (ممسک برای مال همه ساله تنگ دل سعدی به روی دوست همه روزه خرمست ) یعنی دنیا دوست همیشه یا غم از دست رفتن را می خورد یا غم اینکه چیزی بدست نیاورده را اما سعدی عاشق فارغ از دنیا و عقبی به یاد دوست همیشه شاد و خرم است (فاش می گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان ازادم )
بابک در ۹ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲: