۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۱۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲:
دمیاطی=جامه ٔ لطیف منسوب به شهر دمیاط در مصر
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰:
در عنفوان جوانی، چنانکه افتد و دانی، با شاهدی سری و سری داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیب الاداو خلقی کالبدر اذا بدا
آنـکـه نـبـات عـارضـش آب حـیـات مـیـخـورد
در شـکـرش نگه کـند هرکه، نبـات میخـورد
اتفاقا بخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او درکشیدم و مهرش برچیدم و گفتم:
بــرو هــرچــه مــی بــایــدت پــیــش گــیــر
ســـر مـــا نـــداری ســـر خـــویــش گـــیــر
شیندمش که میرفت و میگفت:
شـــپـــره گــر وصــل آفــتـــاب نــخـــواهــد
رونــــق بـــــازار آفـــــتـــــاب نــــکــــاهــــد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد
فــقــدت زمــان الــوصــل و الــمـرء جــاهـل بــقــدر لــذیـذ الـعــیـش قــبــل الـمـصــائب
بـازآی و مـرا بـکـش، کـه پـیشـسـت مردن
خـوشـتــر کـه پــس از تـو زنـدگـانـی کـردن
اما بشکر و منت باری، پس از مدتی بازآمد، آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی بزیان آمده. و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته. متوقع که در کنارش گیرم کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـــــه خـــــط شـــــاهـــــدت بـــــود
صــــاحــــب نـــظـــر از نـــظـــر بــــرانـــدی
امـــروز بــــیـــامـــدی بــــه صــــلـــحــــش
کــش فــتــحــه و ضــمــه بـــرنــشــانــدی
تــــــازه بــــــهـــــارا، ورقــــــت زرد شــــــد
دیــگ مـــنــه کـــاتـــش مـــا ســـرد شـــد
چـــنـــد خـــرامـــی و تـــکـــبـــر کـــنـــی؟
دولــــت پــــاریـــنــــه تــــصــــور کــــنـــی؟
پــیـش کـســی رو کـه طـلـبــکـار تــســت
نــاز بـــر آن کـــن کــه خـــریــدار تـــســـت
ســبــزه در بــاغ گـفـتــه انـد خــوشـســت
دانــد آنــکــس کــه ایــن ســخـــن گــویــد
یــعــنــی از روی نــیــکــوان خـــط ســـبـــز
دل عــــشــــاق بــــیـــشــــتــــر جــــویـــد
بــــوســـتـــان تـــو گـــنـــد نـــازاریـــســـت
بـــس کـــه بـــر مـــیــکـــنــی و مــیــرویــد
گـر صـبـر کـنـی ور بـکـنـی مـوی بـنـاگـوش
ایــن دولـــت ایــام نــکـــویی بـــســـر آیــد
گر دست بجان داشتمی همچو تو بر ریش
نـگـذاشــتــمـی تــا بـه ـقــیـامـت کـه بــرآیـد
سوال کــردم و گـفــتــم جــمـال روی تـو را
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیدست
جـــواب داد نـــدانـــم چـــه بــــود رویـــم را
مگـر بـه مـاتـم حـسـنم سـیاه پـوشـیدسـت
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۱۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳:
طوطیی را با زاغی در قفس کردند. طوطی از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت: این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ یا غراب البین یا لیت بینی بینک بعد المشرقین
علی الصـبـاح بـروی تـو هرکه بـرخـیزد
صـبــاح روز سـلـامـت بـرو مـسـا بـاشـد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنان که توئی در جهان کجا باشد
عجب آنکه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده. لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگونست و طالع دون و ایام بوقلمون؟ لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر خرامان همی رفتمی
پـــارســـا را بـــس ایــنـــقـــدر زنـــدان
کـــه بــــود هـــمـــطــــویـــلـــه رنـــدان
تا چه گنه کردم که روزگارم به عقوبت آن، در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ناجنس خیره درای به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟
کــــس نـــیـــایـــد بـــه پــای دیـــواری
کــه بـــر آن صـــورتـــت نــگــار کــنــنــد
گــر تــرا در بــهــشــت بــاشــد جــای
دیـــگـــران دوزخ اخـــتـــیـــار کـــنـــنـــد
این ضرب المثال بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است
زاهـــدی در ســــمــــاع رنـــدان بــــود
زان مـیـان گــفــت شــاهـدی بــلـخــی
گــر مـلــولــی ز مـا تــرش مـنـشــیـن
کــه تــو هــم در مــیــان مــا تـــلــخــی
جـمعـی چـو گل و لاله بـهم پـیوسـتـه
تـو هیزم خـشـک در مـیانـشـان رسـتـه
چـون بـاد مخـالف و چـو سرما ناخوش
چون بـرف نشسته ای و چون یخ بسته
کامبیز درودیان در ۹ سال و ۲ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۲:
بعضی از ابیات این غزل (بیت 4ـ7) انسان را بیاد تابلوهای سالوادر دالی، نقاش بزرگ قرن بیستم و نماینده برجسته سوررآلیسم در نقاشی معاصر جهان می اندازد. آن درهم ریختگی ابعاد زمان و مکان و عناصر هستی. چه بسیارند غزلهای مولانا که دارای این حالت ترکیبی هستند. آمیختگی ابعاد مختلف که در زندگی و منطق عادی، هیچگاه پیوند آنان امکان پذیر نیست. مولانا 800 سال پیش از دآلی سوررآلیسم مد نظرش بوده است
کمال در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۲۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۱۵:
6924
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵:
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و طیب لهجتی. و معلم از آنجا که حس بشریتست، با حسن بشره او معاملتی داشت. زجر و توبیخی که بر کودکان کردی در حق وی روا نداشتی و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی:
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر میاید
ز دیـدنــت نــتــوانـم کــه دیـده دربــنــدم
وگـر مقـابـله بـینم کـه تـیر میاید
باری پسر گفت: چنان که در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسندی همی نماید، برآنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم.
گفت: ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمی بینم
چــشــم بــدانـدیـش کـه بــر کـنـده بــاد
عـیـب نـمـایـد هـنـرش در نـظــر
ور هــنـــری داری و هــفـــتـــاد عـــیــب
دوسـت نـبـیند بـجـز آن یک هنر
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲:
مالداری را شیندم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طائی در کرم ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن تا بجائی که نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمه ای ننواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی درگشاده و سفره او را سرگشاده
درویش بـجـز بـوی طعامش نشـنیدی
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر. حتی اذا ادرکه الغرق. بادی مخالف کشتی برآمد
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد؟
شرطه همه وقتی نبـود لایق کشتی
دست دعا برآورد و فریاد بی فایده خواندن گرفت و اذا رکبوا فی الفلک دعوالله مخلصین له الدین
دست تضرع چه سود بـنده محتـاج را
وقـت دعـا بـر خـدا وقـت کرم در بـغـل
از زر و ســیــم راحـــتـــی بـــرســـان
خــویـشـتــن هـم تــمـتــعـی بــرگـیـر
وانـگـه این خـانه کـز تـو خـواهد مـانـد
خـشتـی از سیم و خشتـی از زر گیر
آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت به بقیت مال او توانگر شدند و جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز دمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان
وه کـــه گـــر مـــرده بــــازگـــردیـــدی
بـــه مــیــان قـــبـــیــلـــه و پـــیــونــد
رد مـــیـــراث ســـخـــت تـــر بــــودی
وارثـــان را ز مـــرگ خـــویــشـــاونـــد
به سابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم:
بـخـور ای نـیک سـیـرت و سـره مـرد!
کـان نـگـون بـخـت گـرد کـرد و نـخـرد
دمیاطی . [دِم ْ ] جامه ای لطیف منسوب به شهر دمیاط در مصر
امین افشار در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷:
به نام خدا و درود
نظر به معنای بیت زیر و تقابل و همخوانی مصرع اول و دومش و نیز معنای ابیات پیشین، به گمانم صورت درست "آن" در نیم مصرع دوم "این" باشد:
هست آن جهان چون آسیا، هست "این"(به جای "آن") جهان چون خرمنی
"آن" جا "همین" خواهی بُدن، گر گندمی گر لوبیا
بدرود
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۳۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۴:
دست و پا بریده ای هزارپائی را بکشت. صاحبدلی بر او بگذشت و گفت: سبحان الله با هزارپای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست
چو آید ز پـی دشمن جـان ستـان
ببندد اجل پای اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کـشـید
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۲۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۳:
صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش درربود و برفت
شد غلامی که آب جوی آرد آب جـوی آمـد و غـلـام بــبــرد
دام هــر بــار مــاهـی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد
دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران چه توان کردن مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل، بر خشک نمیرد
فرهنگ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۱۶ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۲ - این قصیدهٔ به نام کنز الرکاز است و خاقانی آن را در ستایش پیغمبر اکرم و در جوار تربت مقدس آن حضرت سروده است:
مصرع اول از بیت : نعت صدر نبوی که به غربت گویم
باید تغییر کند به : نعت صدر نبوی به که به غربت گویم
یک (به) جا افتاده لطفا اصلاح بفرمایید
reza در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳:
نالیدن عاشقان دلسوز
ناپخته مجاز میشمارد
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد
خاری چه بود به پای مشتاق؟
تیغیش بران که سر نخارد
حاجت به در کسیست ما را
کاو حاجت کس نمیگزارد
گویند برو ز پیش جورش
من میروم او نمیگذارد
من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۰۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳:
عطار:
عشق آمد و آتشی به دل در زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجی
کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن برکند
هر چیز که داشتم به هم بر زد
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
ابوسعید ابوالخیر:
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳:
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
اول چراغ بودی=در آغاز نور کم سو و ضعیفی بودی
آهسته شمع گشتی=آرام و آهسته پرسو و قوی شدی
آسان فرا گرفتم=ساده انگاری کردم=جدی نگرفتم
در خرمن اوفتادی=در خرمن(هستی و جان) من افتادی و آن را به آتش کشیدی
محمد کریمی در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰:
احسن به محسن چاووشی عزیز
گمنام در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵:
جناب 6+1
در برخی نسخه های تازه تر ، همانگونه که فروغی هم در حاشیه آورده است ،
مصراع دوم بدینگونه ثبت شده است:
هزار سال پس ازمرگ او اگر بویی( گرش بویی)
و جایی نخستین مصرع:
زخاک سعدی شیراز بوی عشق آید
به هر حال " به ینبویی !" بی گمان نادرست است
دست کم "بینبویی "میبایست نوشته شود
گمنام در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸:
چکامه گرامی درود
ابروی تو هم اینک مرا کشته است
ور گمان میکنی هنوزم نیم جانی است، بار دیگر بفرمای
آفرین بر دقت نظر.
گمنام در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰:
فهیمه گرامی
در کسب و کار عرفان، چون سر سپردی ( به تعبیری آزادی اندیشیدنت را وا نهادی) سرکشی نمی توانی کرد ور نه ........ با زدن آغازمیشود و .....
عمر شیردل در ۹ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۵۳ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶:
بیت دوم ، مصرع دوم ، باید نوشت : نالهٔ نی شد ...
.۷ در ۹ سال و ۲ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۰۳ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۳: