گنجور

حاشیه‌ها

علیرضا در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۲:

من کلا نه به شعر و نه به موزیک ایرانی علاقه ای ندارم اما بهترین شعر و بهترین اهنگی(چاوشی) که تا حالا شنیدم این بود

بابک چندم در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۰۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲:

روفیا خانوم جان،
سابقه را نمی دانم ولی ترانه و شعر بند تنبانی، یا بند تنبونی، را به کرات شنیده ام که ایکاش نشنیده بودم و دیگر نشنوم...
چنانچه شما هم بشنوید به رابطه تنگاتنگ آنان و بند تنبان پی میبرید...

فهیمه در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰:

متشکرم جناب جاهد...
من تفسیر اشعار حافظ رو تمام کردم و الان برای تفسیر و درک بهتر و کاملتر اشعار بسیااااار ارزشمند مولانا از کتاب آقای کریم زمانی استفاده میکنم و فعلا جلد اول را شروع کردم...
انشالله بعد از آخرین جلد کاملا ماهر میشم... خوش بحالم... خوشحالم... :)

روفیا در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲:

راستی بابک خان
ترانه بند تنبانی دقیقا یعنی چه؟
یعنی اگر میشود و اگر در چارچوب مقررات گنجور جای میشود بگویید اصولا اصطلاح بند تنبانی چه سبقه ای دارد.

روفیا در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۴۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲:

می آیند حسین گرامی
می آیند...
اگر هم نیامدند ما در غیابشان با یاد حضورشان و یادگارهاشان در گنجور دلخوشیم...
اگر محروم شد گوش از سلامش
زبان را زنده می دارم به نامش

بابک چندم در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود:

گمنام گرامی،
در مشهد بودن آن، یعنی محل شهادت مادر یک بابایی، تردیدی نیست ولی در بنای یادبود کورش بودنش محل تردید؟!
تا به حال شنیده بودم که بسیاری بعدها (پس از تازیان) آنرا "مشهد مادر سلیمان" می خواندند تا از تخریب شبه داعشیان خودی و بیگانه در امان باشد...
برای حمل کالبد از ترکستان تا به فارس، در نمک خواباندن در قدیم العیام نیز موجود بوده...
اگر روایتی را که از سنگی که در این بنا شهادت می داد که آرامگاه کورش است و او از خواننده می خواست که بر این قبر او رشک نبرد و... مستند ندانیم (چرا که گویا این سنگ نبشته مدتها پیش به سرقت رفته )...
سندی دیگر در همین محوطه، و فقط چندین متر آنطرفتراز این بنا، در بقایای بنایی که آنرا کاخ کورش می خوانند بر دیواری، نوشته ای از خط میخی، موجود است که گویا نه فقط نام کوروش که شجره نامه اش را نیز شامل است (بگذریم که برخی آنرا از جعلیات داریوش می دانند، به هر حال به زمان آن و یادبود بودنش از کورش گواهی می دهد)...
در آخر آنکه نحوه تراش سنگها در این بنا و اصلوب ساخت آن (بر خلاف طریقه بومی ایرانی که از خشت و یا نهایتاً لاشه سنگ بوده) گواهی می دهند که این می باید از تمدنهای ایونی (Ionian) ،حتی بیش از تمدن آشوری، به غنیمت گرفته شده باشد یعنی پس از شکست کِرِسوس بدست کورش ...
حال آنکه تمدنهای جیرفت و شهداد که دو هزاره پیشتر از کورش و کمابیش همزمان با تمدنهای ایلام و شهر سوخته می باشند ربطی به این محوطه و بنای هخامنشی ندارند...
اگر سری به تپه سیلک کاشان زده باشید زمانی که بر بام آن و در چشم انداز 360 درجه ای بنگرید تا دوردستها کوچکترین نشانه ای از بر آمدگی در زمین نمی بینید، و این با در نظر گرفتن ابعاد تپه به گمان بنده حاکی از آنست که کل این تپه دست ساز و چه بسا نمونه ای همانند قلعه بم (و البته با قدمتی بیش از سه برابر آن) بوده که احتمالاً در اثر زمین لرزه های متداول تخریب شده اند... نمونه های بسیار دیگری در این سرزمین موجود است مانند آق دره در نزدیکی ساوه ( که البته کاسه کوزه های یافت شده در آن بیشتر به زمان اشکانی و ساسانی می آیند) و و و...
این ساکنین اولیه، که ما از آنان باخبریم، نه تنها از مهاجرین آریایی سه الی چهار هزاره بعد، که از تمدنهای ایلام و جیرفت و شهداد دو الی سه هزاره پس از خود نیز بسیار کهنترند...
شاید رابطه ای میان آنان و ساکنین شهر سوخته بوده که به مناسبت موقعیت سوق الجیشی و در کنار دریاچه هامون و رودهای متعدد بودن خود از دیر باز بهشتی بوده بر روی زمین و در محاصره دشتها و صحرا....
در مورد حضرت و پیامبر بودن سلیمان همانند داوود (که هر دو میان مردم خود یعنی یهود معروف به پادشاه بوده اند و نه پیامبر) بنده هم در عجبم که چرا هر شخصی که آوازه ای از او بدین سرزمین می رسد تبدیل می شود به پیغمبر؟!...
البته واقفم که این صد و بیست وچهار هزار پیامبر را به هر ضرب و زوری باید جا انداخت یعنی که علامگان وطنی به هر دری می زنند که باورهای خود را به کرسی بنشانند از جمله آنکه اینان با آنکه از قوم یهودند ولی متفاوتند از آنان! (با نمک نیست که اگر قومی غیر ایرانی مثلاً مغول بر این باور باشند که داریوش و خشایارشا و اردخشیر و... نه تنها شاه نبوده که پیامبر بوده اند و این ایرانیان غافل و ابله خود بر آن واقف نبوده اند! چراکه جنس اینان از آنان متفاوت است!؟)...
گویا که سلیمان پادشاه ناوگانی از کشتی داشته (که در هزار و یکشبها تبدیل شده به قالیچه پرنده!) و مشغول به تجارت و داد و ستد با آنان که از همان راه ثروت و زر بسیار و مثال زدنی بدست آورده...این با دانستن آنکه فنیقیان (اجداد لبنانیها) ماهر و بی نظیرترین کشتی رانان بوده اند دور از ذهن نمی آید...
جان کلام آنکه اشاره به هفت آسمان که برای جناب شمس الحق آورده شد، و هفت پلکان بنای یادبود کورش که نمادی از آنست، نه تنها کهنتر از هخامنشیان که قدمتش از زرتشت و پیشینیان او نیز به مراتب کهنتر و چه بسا از سومریان نیز بس کهنتر باشد...
خلاصه که این روایت کهن اندر کهن اندر کهن است...

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۵:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱:

من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام
حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای
انگار در بیان خود سعدی است.

محمد فلاح در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۵۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:

دوستی نوشته اند اینکه عده ای منظور خیام را از می نور حق می دانند ماست مالی کردن است و خیام در یک کلام به هیچ چیز اعنقاد نداشنه.
سوال اول:گیریم که خیام چیزی را قبول نداشته، آیا تفاسیر گوناگون از مطلبی ارائه دادن کار خطایی است. هچ تفسیری نمی تواند ادعا کند که عین مقصود گوینده را بیان می کند، چه تفسیر شعر چه قرآن و چه یک کلام ساده.
سوال دوم: اگر او انسان معتقدی نبوده چرا در زمان حیاتش، از سوی انسانهای معتقد به او حجت الحق (حجت خدا، روشن کننده راه حق) گفته می شد.

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱:

از:
از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست
به
از عنبر و بنفشه تر برتر آمدست
آن موی مشک بوی که در پای هشته‌ای
گیسوان مشک بوی تو که تا پایت گذاشته ای از عنبر و بنفشه تازه خوشبوتر است.

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۵۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱:

زیب و فریب آدمیان را نهایت است
حوری مگر؟نه از گل آدم سرشته‌ای

کمال در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۳۱ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۱۶:

6995

امین افشار در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳۰:

به نام خدا و درود
باز هم غزلی در وصف و ستایش نهان آدمی و روح زیبایش که متکثر شده از آن زیبای یگانه مطلق و البته چشم و جان زیبایی همچون مولانا را مجال دیدن و درک و وصف آنست که در رشته سخن نیاید و چه آرامش و نویدبخش است روان خستگان و رنجیدگان از تیرگی های عالم را هر بار گلبرگی از این دفتر نور.
بدرود

آی مان در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:

سلام
سپاس از علی آقا که اینهمه بحث بز انگیخت و غایب از نظر ... و سپاس از بزرگان بزرگوار. سالها بود که هیچ مطلبی رو تا به انتها نخوانده بودم. از نشعه ی موسیقی نیز گواراتر بود خواندن این سطور. لیکن به خیال من نوشته ی علی خان نیز میتواند درست باشد اگر بنا را بر این بگذاریم که خواجه ی شیراز گوشه ی چشمی به تضاد حلال و حرام نداشته باشد.
و سپاس بی حد و بیکران دوباره و چند باره از ادیبان بزرگوار

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱:

پیوند به وبگاه بیرونی
پخش آنلاین:
شهرام ناظری
آلبوم آواز اساطیر (شاهنامه کردی)چای بیژن( چاه بیژن)

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۵۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱:

داستان بیژن و منیژه از آنجا آغاز شد که:
« کیخسرو بیژن را برای کشتن گرازها به شهرِ ارامان فرستاد و گرگین که رفیق همراه او بود با حیله ای کوشید در موفقیت او سهیم شود.
حیله ی گرگین کارساز شد. بیژن ِ جوان به جشنگاه منیژه (دختر افراسیاب ) در مرز توران رفت .
در آنجا درختِ سروِ بلندی دید و زیرِ آن درخت ایستاد تا هم بتواند بزمِ دختران را تماشا کند و هم دختران بتوانند او را ببینند.
و چنان شد که او خواسته بود ، ناگاه چشم « منیژه » به جوانی زیبا روی، آراسته و باشکوه افتاد که یادِ سیاوش را برای او زنده کرد. [ سیاوش فرزند کاووس شاه ، فرنگیس خواهرِ منیژه را به همسری گرفته بود]
منیژه دایه‌ای داشـت که همه اَسرارِ خود را با او درمیان می گذاشت . در این لحظه هم چنین کرد. مرد جوان را به دایه نشان داد و از او خواست تا آن غریبه را به داخل آورد .
منیژه چـو از خــیمه کــردش نگاه
بدید آن سَهــی قـَدِ لشکــر پنــاه
فــرستاد مـــردایه را چـــون نَونَد
کـــه رو زیـر آن شــاخِ سـرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد ، یا پری ست
دایه نزد بیژن رفت و پرسید: “ که هستی و از کجا آمده‌ای که یاد سیاوش را زنده کرده‌ای!
«بیژن پاسخ داد:» نامم بیژن است. فرزند گیو. از ایران برای شکار گراز به ارامان رفته بودم و چون شنیدم که در اینجا جشنگاه است، برای تماشا آمده ام . اکنون اگر دلِ دخترِ افراسیاب را نرم کنی و مرا به دیدار او به داخل ببری ، به تو تاج و گوهر فراوان هدیه می‌دهم.
دایه از خوبی و زیبایی منیژه سخن ها گفت و بیژن را به جشنگاه بُرد. منیژه با دیدن بیژن، شادمان شد. او را در کنارِ خود نشاند و احوال پرسید.
زمانی نگذشت که نگهبانان از حضور بیژن در جشنِِ منیژه آگاه شدند.
چو بگذشت یک چند گاه این چنین
پـس آگاهــی آمـد به دربان ازین
نهفتــه همــه کارشــان بـاز جست
به ژرفی نگه کـرد کــار از نخست
خبر به افراسیاب رسید که یک پهلوان ایرانی به جشنگاه دختر تو راه پیدا کرده است.
افراسیاب از این خبر ترسید و مانند بید لرزید. با خداوند راز و نیاز کرد که « چرا سرنوشتِ دختران ِ من با ایرانیان گِره خورده است؟» سراسیمه دستور داد تا چوبه دار آماده کنند. اما دانایان که این خبر را شنیدند او را از این کار باز داشتند . زیرا بیژن فرزند « گیو » بود .
همان کس که توانست مدتی در توران پنهان شود تا کیخسرو پادشاه و فرنگیس را به ایران رساند.
اگر خونِ بیژن بــریــزی زمیــن
زتوران برآیــد همــان گردِکیــن
افراسیاب سخنِ دانایان را پذیرفت و دستور داد بیژن را با آهن ِ آهنگران ببندند و سپس او را واژگون در چاه بیاویزند. بر درِ چاه هم سنگی بزرگ بگذارند تا کس نتواند او را نجات دهد.
ببنـــدش بــه مِسمارِ آهــنگران
زســر تـا بـه پایش به بند اندر آن
چو بستی نگون انــدر افکن به چاه
که بی ‌بهره گردد زخـورشید و ماه

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱:

بر تخت جم پدید نیاید شب دراز
من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
آنکس که بر تخت جمشید نشسته و خوش است کجا داند درد مرا که در چاه بیژن گرفتارم و چه شبهای تاریک و سختی را میگدرانم.
چاه بیژن= چاهی در توران که افراسیاب بیژن پهلوان ایرانی را در آن زندانی کرده بود و رستم او را آزاد کرد.

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۴۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم
نشدنی است دهانم به لبت برسد به همین راضی ام که نام لبت در دهانم آید

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم
من را کنار زد و از رنج دلم باک نداشت ولی من نمیتوانم از او کناره جویی کنم

۷ در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶:

گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
اگر نگاهی به من بیندازی بردباری و صبری که کاشته و پرورد ه ام به برگ و ثمر میرسد و اگر نکنی ثمره درخت امید و آرزویم هیچ هیچ است.
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
با تو همه برگ‌ها مهیاست
بی تو همه هیچ حاصل من
بعد از تو هزار نوبت افسوس
بر دور حیات باطل من

روفیا در ‫۹ سال قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۱۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » طهمورث » طهمورث:

چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید ازو فره ایزدی
شاید حافظ از این بیت الهام گرفته که فرموده :
دیو چو بیرون رود فرشته در آید!
برای تابش فره ایزدی نیاز به جانفشانی و انجام کارهای محیر العقول نیست،
تنها کافیست که از بدی پالوده شد، این همان پرهیز است،
پرهیز دشوار نیست،
پرهیز کاری نیست کردنی،
کاریست از برای نکردن،
نه نبوغ می خواهد، نه فداکاری، نه امکانات!
آقا این کار را نکن!
نگفته است که این کار را بکن!

۱
۳۷۲۸
۳۷۲۹
۳۷۳۰
۳۷۳۱
۳۷۳۲
۵۴۷۳