گنجور

حاشیه‌ها

آرمان در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » داغ تنهایی:

یاد استاد ابراهیم شریف‌زاده گرامی باد که ایشون هم این شعر رو با سوز دل خوندن.
پیوند به وبگاه بیرونی

بهروز در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

صلاح‌الدین فریدون قونوی معروف به زرکوب صوفی سدهٔ هفتم و یار خاص و نخستین خلیفهٔ مولانا جلال‌الدین رومی (مولوی) در آناتولی بود. صلاح‌الدین زرکوب خود مرید و شاگرد سید برهان‌الدین محقق ترمذی بود. وی به مدت 10 سال (57-647 ه) مولوی را شیفته خود کرد و بیش از 70 غزل از غزل‌های شورانگیز مولوی به نام زیور گرفت.
مولوی توجهی خاص و علاقه‌ای وافر و اعتقادی زیاد نسبت به وی ابراز می‌فرمود به حدی که این توجه مایه حسد مریدان می‌گشت وی ده سال در خدمت وی بود. صلاح‌الدین زرکوب در 657 ه. هنگام حیات مولانا، بیمار شد و محرم همان سال درگذشت و مولوی حسام‌الدین چلبی را به خلافت خود برگزید

مهدی کاظمی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی:

[In reply to مهدی کاظمی]
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
بیشتر بزرگان زبون و پست خدمتکاران و چاپلوسان خودشونن یعنی کشته مرده این احترامیین که زیر دستا بهشون میزارن و اینجوری هوای نفسشون ارضا میشه و احساس بزرگی و مهم بودن میکنن در مورد مردمم معمولی هم این مصداق رواج داره که توجهشون به سمت کسی میره که براشون میمیرن و مست اونا هستن ... واقعا که کشته این تملق هاییم

روفیا در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره:

بلی
از همین رهگذر است که مکتب شکاکین پدید می آید.
اگر خوب به علوم نظری و تجربی بنگرید می بینید همین چیز هایی که ما آن ها را دانش نام نهاده ایم در هاله ای از تردید و ابهام فرو رفته اند!
به بیماران می گوییم فرضا دلیل آرتروز زانوی شما افزایش وزن یا ژن است ولی نیک میدانیم که در حقیقت این ها هم فرضیاتی بیش نیستند و بیشتر بیماریها در دسته idiopathic یعنی با علت ناشناخته قرار می گیرند!
تز می دهیم که دلیل افسردگی و رنج بشر ناکامی است ولی می بینیم آمار خودکشی در آدم های به ظاهر کامیاب نیز کم نیست!
از دیدگاه من مولانا می خواهد بگوید همواره از اینکه خیال کنی پاسخ قطعی را یافته ای بپرهیز و در همه امور ضمن اینکه به فراخور اهمیت و کارکرد آن در ساختار جهان تلاش در فهم آن می کنی، بدان که ابعاد و زوایای بی شماری از آن رویداد یا پدیده از تیررس نگاه تو می گریزند و هرگز از یاد مبر که :
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
ما این تقسیمات و نام گزاری ها و علوم را قرارداد کرده ایم برای اینکه همین دانش ناقص خود را به نحوی به دیگران انتقال دهیم، اگر ما نام آرتروز بر آن چند علامت که یکجا جمع شده اند نگذاریم چگونه آن را از چیزهای مشابه جدا کنیم؟؟
در نهایت باید اذعان داشت بشر راستی با ابزار کنونی نمی تواند به کنه حقیقت امور دست یابد.
ربنا ارنی الاشیاء کماهی
یک عدم قطعیت انکار ناپذیری بر همه دستاورد های بشر سایه افکنده است، ولی این بدان معنا نیست که پس تحقیق و تقلید و سایر شوونات کاوشگری وقت تلف کردن است،کدام عاشق است که به خاطر پارگی پای افزار از سفر به سوی معشوق باز ایستد؟
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود می‌تند
باورم این است که این کشف و پیدا کردن نیست که بر ذمه هر انسانی است، بلکه تلاش برای پیدا کردن لازمه حفظ شان انسانی است!
استیو جابز در پایان خطابه خود در جشن فارغ التحصیلی خطاب به دانش آموختگان سه بار می گوید :
نادان بمانید و جستجو گر
نادان بمانید و جستجوگر
نادان بمانید و جستجو گر
لازم به یادآوری به هوشمندی چون شما نیست که نادان بمانید یعنی اینکه بدانید که نادانید!

mmm در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:

مرحوم حاجی محمّدجان قدسی مشهدی میفرماید:
همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس
خنده در گلشن گیتی به گل ارزانی باد
همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس
گر چه دانم که میسر نشود روز وصال
در شب هجر امید سحری ما را بس
اگر از دیده کوته نظران افتادیم
نیست غم صحبت صاحب نظری ما را بس
در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان
قدسی از گفته شیوا اثری ما را بس

مهدی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۹:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

این شعر توسط استاد ایرج خواجه امیری در برنامه گلهای تازه شماره 94 در دستگاه چهارگاه خیلی عالی اجرا شده .......

محمد محمدی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۳۰ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » ماجرای اشک:

با عرض سلام و مراتب ادب
در مصرع : آتش افتاد بی تو بماتم سرای اشک
باید آتش فتاد باشد
زیرا اگر "اتش افتاد" باشد ، اگر همزه وصل خوانده شود وزن می شود :
فاعلاتن....
و اگر قطع خوانده شود وزن می شود :
مفعولن....
و فقط با فتاد وزن مفعول فاعلات....
می شود ، درود.

بهروز در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود:

این عرض با جوهر آن بیضست و طیر
این از آن و آن ازین زاید بسیر
یعنی رابطه اعمال ظاهری مانند نماز و روزه و سایر افعال با جوهر وجودی انسان مانند رابطه تخم و پرنده است. هم اعمال ظاهری مانند عبادات قابلیت تغییر جوهر را دارند و هم جوهر تغییر یافته باعث تغییر و تحول در افعال ظاهری میشوند.

سید حبیب در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره:

و
نیز اگر قرار بود در فهم صنع خدا و فلان و فلان......
لا و بلی نمیگفتیم و حیران میماندیم ,, پس این همه پیشرفت علمی و غیره هم نبود و هنوز در پانصد سال پیش مانده بودیم.
یا شاید میگویید این همان لطف خدا بوده که فلان دانشمند یا فلان ریاضیدان و یا فلان پزشک , چنین اکتشافاتی را کردند.
خوب اینان اگر میخواستند حیران بمانند که , به ایشان وحی نمیرسید.
اینان هزاران لا و بلی گفتند تا چیزی را دریافتند که از صنایع خدا بود ولکن انسان از آن بیخبر بوده و استفاده ای از آن نمیکرده..... .
بعنوان مثال ....
در طب و پزشکی.....
در قدیم , چه در اسلام و چه در مسیحیت , مثله کردن و بی احترامی به بدن میت یا مرده , از گناهان کبیره و نابخشودنی بوده.
و چه زجرها کشیدند و لا و بلی گفتند پزشکان و حکیمان , تا امروزه بتوانند عمل های آنچنانی انجام دهند و جان انسان ها را نجات دهند .
پس اگر میخواستند به تقلید از دیگران و به گفته مولانا حیران بمانند تا بلکه فرجی شود که نمیشد اینگونه.
یا صدها مثال دیگر در تمامی امور و علوم دیگر که تمام از صنع خداست.
نمیدانم ....
شاید بقول مولانا من کودن و کژ فهمم .
.
شاید هم یاوری پیدا شود و بفهماندم.

سید حبیب در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره:

با سلام .
جناب ناشناس .....
فرمودید..
در مقابل یک سؤال بزرگ , لا و بلی نگوییم.
چون تازگی و جذابیت آن از بین میرود.
و فرمودید که نکته های نو و بکر , بهتر و تاثیر گذار تر است و
عامل تحول و نوآوری میشود.
احسنت.....
ولکن اینگونه که مولانا میگوید ....
که اگر عقلت نرسید , لا و بلی نگو و حیران باش و از دیگران تقلید کن
, بلکه , شاید , بعدها , چیزی حالیت شد.
البته نمیدانم ......
شاید من کژ فهمم , بقول مولانا.......
.

بهروز در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۴۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود:

مولانا می‌گوید: پس از فنای آثار حیات مادی و حیوانی، اگر جوهر انسان در تو نباشد، چون چیز دیگری هم نیست که به حضرت حق ببری، چگونه می‌بری؟ حتی نماز و روزه هم عرض است و عرض در محدودهْ زمانی خاصی وجود دارد و در زمان دیگر نیست و وجودش منتفی می‌شود؛ نماز و روزه تا هنگامی مطرح است که زندگی جسمی ما ادامه دارد و بار تکالیف شرع را می‌برد. این اعراض قابل نقل نیست، اما همین نماز و روزه و عبادات عرضی، جوهر انسان را اصلاح می‌کند و امراض آن را می‌زداید، همان‌طور که پرهیز، مرض را از بین می‌برد. مولانا ضمن این‌که اصالت را به معنا و روح عبادات می‌دهد، لزوم صورت را نیز یادآورر می‌شود و معتقد است که صورت عبادات، اعراضی هستند که امراض جوهر انسان را درمان می‌کنند، گویی در حقیقت، این اعراض، به جوهر تبدیل می‌شوند.
خداوندی از پیه چشم بینایی را بوجود آورده و میتوان بواسطه این چشمان کوچک چیزهای بسیار بزرگ دید به راحتی قادر است خاک وجود را زر بلکه نور نماید که از عنایت او ذوق عبادت حاصل می شود و لاغیر
بی علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جان‌ها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد

علی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۴۶ دربارهٔ امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۷:

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۷/
یاری که طریق ناز دارد
گر دل ببرد، که باز دارد؟
آن شوخ ز بهر کشتن ما
صد شیوه جانگداز دارد
در زلف بتان، مپیچ، ای دل
کاین رشته سری دراز دارد
بیچاره کسی که بر در تو
یک سینه و صد نیاز دارد
در گریه شوق، آستینم
از خون جگر طراز دارد
نی نی غلطم، خوش آنکه یاری
عاشق کش، و دلنواز دارد
کو باده و یار ساده امروز
صوفی نه سر نماز دارد
جانا، دل من به جانب تست
گنجشک هوای باز دارد
یک توبه کس درست نگذاشت
چشمت که هزاز ناز دارد
محمود سزد که نشنود پند
زیرا که دلش ایاز دارد
بشنو که به وصف عشق، خسرو
گفت خوش و دلنواز دارد

کمال داودوند در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۴۵:

4416

متین در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۳۸ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:

خیلی ساده و روان، زیباترین مصرع هم: «با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غم‌خوار» بود
اصلاً سر آدم از برای ترحم کج میشه :)

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

بزن مطـــرب بیا ســـــا قی ادرکأ ســـاً و نا ولـــها
کـه لطف شــعرحــــــافظ می گشاید رمزمشــــــکلها
نســـــیم شــعـر موزونــش مشــــوّش کرد زلف یار
وزان صــد نافـه بگشود وچه خـون انداخت دردلها
به آب عشــق شســـتم دل، بتـــرتیـبـی که فــــرموده
به مـی ســــجاده رنگیـن کردم آنگه ســـیر منزلـها
رسیــدم شـــاهـــــراه مـــــنزل جـــانـان و آســـــــودم
مگــــر بـرهــــم زنـد فــــریـاد بـــر بندیـد محمــــلها
مــــرا تا نـوح شــد حـــافــظ ، کتـابـش کشـتی ایـمـن
ازآن گــرداب بگـذ شتــــــم نمـایان گشـت ســـاحـلها
زجامش جـرعه ای خــــوردم بخودکامی رســیدم من
از آن جــام گهـــــــــربـاری که آرایـــــــند محــفـلها
مـرادومـرشـدی ما را بـه ما زان ســوی هستــــی گو
تویــی پیـــــــغمبر خــــــونیــن دلان پــای درگل ها
به شـــــمع شعر تو حـافظ منـور شـــد دل "ســـاقی"
چـه مســــکیـنان خـامـــــوشــــند از شـــعر توغـا فـلها
با احترام ساقی

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

مطـــرب بیا ســـــا قی ادرکأ ســـاً و نا ولـــها
کـه لطف شــعرحــــــافظ می گشاید رمزمشــــــکلها
نســـــیم شــعـر موزونــش مشــــوّش کرد زلف یار
وزان صــد نافـه بگشود وچه خـون انداخت دردلها
به آب عشــق شســـتم دل، بتـــرتیـبـی که فــــرموده
به مـی ســــجاده رنگیـن کردم آنگه ســـیر منزلـها
رسیــدم شـــاهـــــراه مـــــنزل جـــانـان و آســـــــودم
مگــــر بـرهــــم زنـد فــــریـاد بـــر بندیـد محمــــلها
مــــرا تا نـوح شــد حـــافــظ ، کتـابـش کشـتی ایـمـن
ازآن گــرداب بگـذ شتــــــم نمـایان گشـت ســـاحـلها
زجامش جـرعه ای خــــوردم بخودکامی رســیدم من
از آن جــام گهـــــــــربـاری که آرایـــــــند محــفـلها
مـرادومـرشـدی ما را بـه ما زان ســوی هستــــی گو
تویــی پیـــــــغمبر خــــــونیــن دلان پــای درگل ها
به شـــــمع شعر تو حـافظ منـور شـــد دل "ســـاقی"
چـه مســــکیـنان خـامـــــوشــــند از شـــعر توغـا فـلها
بااحترام به روح ملکوتی حضرت حافظ رسول عشق

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵:

حــالـیـــــــا مـصــلحـتِ وقـت در آن می‌بـیـنــم
که کـشـم رخت به میخانه و خوش بـنـشیـنـم
"رخت به میخانه کشیـدن": کنایه از ساکن میکده شدن است.
"خوش نشستـن" : چند معنا دارد : 1- آسایش یافتن ، سرخوش و سرمست شدن ، شادمانه زیستن 2- قـرار و آرام گـرفتـن 3- اقامت موقتی داشتن .به عشایرنیز که موقـتـاً در جایی اقامت می‌کنند "خوش نشیـن" می‌گـویـنـد 4- به جا ، مناسب و زیبا نشستن هم معنی می‌دهد:
بـجز آن نـرگسِ مـسـتـانه که چشمش مرساد
زیر ایـن طـارم فـیـروزه کسی خوش نـنـشست
"مـیـخـانـه" : در اصطلاح عرفان ، عـالـَم لاهـوت است ، محفل اُنـس عارف کامـل است و "رخت به میخانه کشیدن" دراینجابه معنی در مسیر "عشق" قرار گـرفتـن است.......
این زمان را زمان و موقعیت مناسبی می‌بینم که به میخانه روم و مـدّتی در آنجا مست و سرخوش باشم و آرام و قرار گیرم .
جـام مـِـیْ گـیــرم و از اهــل ریــــا دور شــــوم
یـعـنـی : از اهـل جـهــان پـاک دلی بـگـزیـنــم
از "پـاک دلی" می‌تـوان چند تعبیر داشت :
1- آدمی که دلی زلال و نیّتِ پاکی دارد و اهل ریاکاری نیست.
2- شـراب زلال ، یا جام شرابِ بلورین که درونش روشن و آشکار است.
3- مست ، آدم مست بی ریـا وبدون تزویر وپاکدل است.
درادمه‌ی بیت قبل می فرماید: جام شرابی از معرفت وآگاهی بـنـوشم و از ریـاکاران دوری کنم ، یعنی اینـکـه از میـان مردم جهـان، یـاری با صفای دل (جام شراب) انتخاب نمایم.
آلودگیِ خرقه خرابی جهان است
کوراهروی پاک دلی ،پاک سرشتی
جـز صـُـراحیّ و کـتـــــــابـم نـَبـُـوَد یـار و نـدیــم
تـا حریـفــــان دغـــا را به جـهــــان کـم بـیـنــم
"صـُراحی" : نوعی ظرف شراب که همانند مـیـنـا گلویی تـنـگ و بـلـنـد دارد.
"نـدیم" : هم‌نـشـیـن ، هـمـدم
"حریف" : هم پـیـالـه ، دوست مجالس شرابخواری - "دغــا" : مـکاّر و دغـل باز
"کـم بـیـنـم" : ایهام دارد : 1- کـمـتـر بـبـیـنـم 2- کوچک و حـقـیـر بـبـیـنـم.
غـیـر از ظرفِ شـراب و دفـتـر شـعـر، هـمـدم و هم نـشینی ندارم ونمی‌خـواهم ، تابدینوسیله هم پـیـالـه های دغـل بـاز را کـمـتـر بـبـیـنـم وازآنهادوربوده باشم.
دو یـار زیـرک و از بـاده‌ی کهن دو منی
فراغتی و کـتـابی و گـوشه‌ی چـمـنـی
سـر بـه آزادگـی از خـلـق بـر آرم چـون ســــرو
گـر دهـد دسـت که دامـن ز جـهـان در چـیـنـم
"سـر بـرآرم" : سربـلـنـد شـوم
"گـر دست دهـد" : کنایه از ممکن و میسّر شدن است ، اگـر امکان پـذیـر شـود
"دامـن در چـیـدن" = دامـن را بـالا گرفتـن ، کـنـایـه از : دوری گـزیـدن و گوشه نشینی است.
همچون سـرو که به آزادگی معروف ومشهوراست در میـانِ مـردم سـربـلـنـد و مـمـتـاز خـواهـم شـد،چنانچه بـرایـم مـیـسّـر شـود که از دنـیـا و تـعـلـّقـاتِ دنـیـوی دوری کنم و گـوشـه‌ی عزلـت اخـتـیـار کـنـم.
چه تناسب جالـبی بین سرو و "دامن در چیدن" ایجاد کرده است ، معمولاً قسمت پـایـیـن سرو شـاخ و بـرگ نـدارد ، گـویی دامـنـش را بـالا کشـیـده است.
طریقِ صدق بیاموز ازآبِ صافیِ دل
به راستی طلب آزادگی زسروِچمن
بـس کـه در خـرقــه‌ی آلــوده زدم لاف صـَـــلاح
شـرمـســــــار از رخ سـاقـیّ و مـی رنـگـیـنـم
"لاف زدن" : ادّعـا کردن
"صـَلاح" : مصلحت اندیشی ، نـیـک اندیـشی ، پـرهـیـزگـاری
"خرقه‌ی آلـوده" :لـبـاس آلـوده به ریـاکاری و شرابخـواری
"سـاقی" :شـراب دهـنـده ، گـاه بـا معشوق یـکـی است .
از بـس که در این لـبـاس آلـوده به ریـا، ادّعـای نـیـک انـدیـشی و پـرهـیـزکاری کـرده ام در بـرابـر چهـره‌ی محبـوب و شراب سرخ شـرمـسـارم .
در این بیت هم تناسبِ زیـبـایی در مصـرع دوّم ایجـاد شده که از ویـژگی هایِ خاصِ شـعـر "حـافــظ" است . بـبـیـنـیـد : آدمی که خجالت می‌کشد چهره‌ و گـوش هایـش سرخ می‌شـود ، چـهـره‌ی معشوق یـا ساقی هم که سـرخ است ، شـراب هم که سـرخ است ، می‌خواهـد بـگـویـد : مـن از شـرم صورتـم سرخ است ، چهره‌ی معشوق هم که اززیبایی سـرخ است ، رنـگ شـراب هم سـرخ است ، امـّا سرخی چهره‌ی مـن کجا ؟‌ و چهره‌ی معشوق کجـا ؟ وسرخی شـراب کـجــا ؟!!!
به طرب حمل مکن سرخیِ رویم که چوجام
خون دل عکس برون می دهد ازرخسارم
سیـنـه‌ی تـنـگ مـن و بـارِ غـم او ؟! هـیـهـات !
مـــرد ایـن بـار گـران نـیـسـت دل مـسـکـیـنـم
"هـیـهـات" شبه جمله است به معنی : به دور است ،سخت است، غیر ممکن است.
"گـران" : سنـگـیـن
"بـار گـران" همان "امـانـت" است ، امانـتـی(عشق یاکـمـال جویی) که خـداونـد در روز ازل به آدم سپرد.
سینه‌ی کم ظرفیتِ من گنجایـش غمِ سنگینِ عشق را ندارد .من مردِ این کار نیستم(صدالبته که حافظ شکسته نفسی وفروتنی می کندوقصد داردکه عظمتِ مسئولیت عشق رانمایان کند.
گنجِ عشقِ خودنهادی دردلِ ویران ما
سایه ی دولت براین کنج خراب انداختی
مـن اگـر رنــــــــد خـرابـاتـم و گـر زاهـد شـهــر
ایـن مـتـاعـم که همی بـیـنـی و کـمـتـر زیـنـم
"رنــد" : لا اُبالی ، حقّه‌باز ، آن که پای‌بند به آداب شرع و اخلاق اجتماعی نیست،امّا ازنظرگاهِ حافظ "رنـد"، عارفِ عاشقی پاک نـهـاد است که در ظاهر خود را آلـوده به گـنـاه و شرابخوار نـشـان می‌دهد. - "خرابـات" : در ظاهر جای فساد و میخواری و قمار بازی است ، امّا در نظرگاهِ حافظ به معنی میخانه ومحفلِ انس والفت است.آنجا که واصلانِ به حق از باده‌ی وحدت مست می‌شوند، جایی که نورِ معرفت خداوندی در آنجا می‌تابد.
اگـرازظاهرِمن چنین برداشت می‌کنی که مـن شرابخواره و اهل گناه هستم،یاچنین فکرمی کنی که من زاهدِشهرهستم و به پـارسـایی مشهور شده‌ام ، مـن همیـن هستم وحتی از این هم کـمـتـرم . هر طور دلت خواست دربـاره‌ی من فـکـر کـن،بـرایـم مهم نیست که تـو چه فـکـر می‌کنی ، مهم این است که من خودم می دانم چی هستم.
یکی از ویـژگی‌های بـارز حـافـظ ، "طـنـز" و کـنـایـه های بسیاری است که به کار بـرده است .
"حـافــظ" با "خود اتّـهـامی" ریاکاران را می‌کـوبـد ، "خـود اتـّهـامی" به عبارتی یعنی: مادرنصیحتی رابه دخترِ خودمی‌گوید تـا عروسش بـشـنـود .
حافظ خود را متّهم به ریـا می‌کـنـد ، یـعنی :ای وعظ، صـوفی،زاهد،عابد، تـو اینگونه‌ای ، در ظـاهـر اهل پـارسایی و تقواهستید ولی در خلوت طور دیگری هستید.
واعظان کین جلوه درمحراب ومنبرمی کنند.
چون به خلوت می روند آن کاردیگرمی کنند.
بـنــــده‌ی آصـف عـهـــــدم ، دلـم از راه مــبـَــر
کـه اگـــــر دَم زنـم از، چـرخ بـخـواهـد کـیــنـم
"بـنـده" : غـلام ، چـاکـر و خـدمـتـگـزار
"آصفِ عهد" : وزیـر وقـت ، منظور جلال الـدّین تـورانـشاه وزیـر شاه شجاع است که مـردی ادب پـرور و بخشنده بود وبا حـافـظ انس والفتی شاعرانه داشته است. -
چـاکر و خدمـتــگـزار وزیـر وقت (جلال الدین تورانـشاه) هستم ، مـرا از این کار بازمدارید ومانع ازارادت ورزیِ من نسبت به اونشوید.زیـرا که اگـربه چیزی غیرازارادت او به پردازم ودم بزنم ،ازروزگار خواهـدخواست تـا از من انـتـقـام بـگـیـردوطومار کارمرابه پیچد.
بایددانست که هرگاه حافظ از دوستانِ خود به ویژه ازوزیر وپادشاه تعریف وتمجیدمی کند،تعریف را بگونه ای به مبالغه می آلایدکه هرشنونده ومخاطبی می داند که این تمجیدچیزی بیش ازشوخی ومزاح نیست.امّاچنان این مبالغه ومزاح رابه زیورِنکته ولغزمزیّن می کندکه هم مخاطب، هم شنونده وهم خواننده یِ مدح لذت می برند وازلطفِ سخن بهره مندمی گردند.
نصرت الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک را
ازدمِ شمشیر چون آتش درآب انداختی
بـر دلم گـَرد ستـم‌هـا ست ، خـدارا مـپـسـنـد
کـه مـُـکـــــــدّر شـود آیـیـنـــه‌ی مـهــر آیـیـنــم
"گـَرد ستم" : ستم به غباری تشبیه شده که بردل شاعرنشسته است.
"خدارا": تـو را به خدا سـوگـنـد می‌دهم. - "مـُـکـدّر" : تـیـره ، مـلـول و دلـگـیـر
"آیـیـنـه" : استعاره از دل است
"مـِهـر آیـیـن" : محبّت پـیـشـه ،مهربـان.
ستم های نـاروا همانند غـبـاری بـر دلـم نـشستـه است تـو را به خـداسوگند روا مـدار که دل پاک و مهربـانـم بیش ازاین تـیـره و مـلـول شـود.
کجاروم چه کنم چاره از کجاجویم؟
که گشته ام زغم وجورِ روزگارملول

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲:

حـجــــاب چـهــــره‌ی جـــان مـی‌شــود ، غـبـار تـنـم
خــوشــا دمـی کـــه از آن چـهـره ، پـرده بـر فـکـنـــم
"حجاب" : پـرده ، پـوشـش ، در اصطلاح عرفانی : مانع میان عاشق و معشوق را گویـنـد .
"چهره‌ی جان" :جان به انسانی تشبیه شده که دارای چهره است .
"غـبـار تـن" :بدان علت که جسم انسان ازخاک آفریده شده،تـن به غبار تشبیه شده است.
"خـوشـا" : شبه جمله است به معنی : چه خوش
است.چه نیکو
"پـرده":همان حجاب است.
عـارف کسی است که همانند روح و جانـش از تـنـگـنـای قفس تـن و تعلّقات دست و پا گیر دنـیـا ناراحت است و همیشه در تلاش برای رفعِ آن هست و برای رهایی از نفس و آنچه حجاب و قفسِ جان است دعا و راز و نیاز می‌کند ، و از این راه است که به کمال می‌رسد . "فـنــا" درنظرگاهِ عارفان مرگ نیست ، رهایی از تعلّقات دنیا و نفس است.....
پس تـن حجاب جان است :
این تـنِ خاکیِ من همانندِ غـبـاری بـر رخسـارِ جانم نشسته است و مانع تجلّی و تـلألـوِ روحم شده است ، چـه خوش است زمانی که این حجاب را از چهره‌ی جانم پاگ کنـم .
حجاب راه تـویی حـافــظ از مـیان برخـیـز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
چنـیـن قـفـس نه سـزای چو مـن خوش الحانی‌ست
روم به گلـشـن رضــــــــوان کـه مــــرغ آن چـمـنــم
درادامه یِ بیتِ قبلی: "قـفـس" : استعاره از جسم آدمی است .
"الـحـان" : جمع لَـحـن به معنی صـدا و آواز است.
"خوش الحان" : خوش صدا ، خوش آواز ،
"حـافــظ" در جـاهای دیگر هم گفته که من پـرنـده یِ بهشتی هستم ،من از عالـَم قدس و مـلـکـوت هستم:
این جسمِ خاکی برای من همانند زندان وقفس است و این زندان شایسته‌ی پـرنده‌ی خوش آوازی مـثـل مـن نیست . من باید به باغ بهشت بروم که بلبل خوش آواز آن گلزار هستم .
طـایـر گلشن قـدسـم چه دهم شرح فـراق
کــه در ایــــن دامــگـهِ حادثـه چـون افـتــادم
عـیـان نـشـد کـه چـرا آمـــدم کـجـا رفـتــم ؟!
دریـــغ و درد ! کـه غـافـل ز کـار خـویـشـتــنــم
"عـیـان" : آشـکار
"غـافـل" : بی‌خـبـر
بـرایـم معلـوم نشد که چـرا آفریده شدم و برایِ چه کاری به دنیـا آمـده ام .معلوم نیست وقتی بمـیـرم به کجا می‌روم ؟!! افسوس که از سرانجام خودم بی خـبــرم.
"هستی" درنظرگاهِ حافظ معمّایی پیچیده هست که به حکمت ودانش حل نشده ونخواهدشد.تنها وظیفه ی ما شناورماندن درحیرانیِ حاصل ازمشاهده یِ زیباییها وعشق ورزی به خالقِ زیباییهاست.
حدیث ازمطرب ومی گو ورازِ دهرکمترجو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمّارا
چـگـونـه طـوف کـنـم در فـضــای عـالــَـم قــُــدس ؟!!
کـه در ســـــراچـه‌ی تـرکـیـب ، تـخـتــه بـنــد تـنــم
تمام بیت های این غزل درهمین راستاست که شاعرازاصل خودجداشده ودرپی راهیست که دوباره به اصل خویش بازگردد.
"طـَـوْف" : گـردیدن ، گـردش کردن
"عالم قـُدس" : عالم پاک ، عالم ملکوت ،
"سـراچه" : خانه‌ی کوچک
"سراچه‌ی ترکیب" : کنایه از دنیاست ،
"تخته بند" : گـرفتـار ، زنـدانی ، در زمان قـدیم بـویـژه در زمان مغول نوعی مجازات بـوده که زندانی را برای اینکه فرار نـکـنـد به تخته‌ی بزرگی میـخ می‌کـردند و یا به چوب یا درختی محکم می‌بستند .
چـگـونـه در عالم ملکوت به گـردش بـپـردازم وقتی که در این دنیا زنـدانیِ تـن خاکی هستم ؟!
طایرگلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که دراین دامگهِ حادثه چون افتادم
اگــر ز خـونِ دلــم بــوی شــــوق مــی آیــــــــــــــــد
عـجــب مــدار ؛ کـه هـم درد نـافــه‌ی خـُـتــنــــــــــم
"خون دل" : ایـهـام دارد : 1- استعاره از اشک خونین 2- استعاره از "رنج و اندوه فراوان"
"نـافـه" : مـُشـک
"خـُتـن" : چـیـن ، ناحیه‌ای از چیـن بزرگ .
تناسب زیبایی بین "خون دل" و "نافه‌ی ختـن" ایجاد شده است به این جهت که "نـافـه" یا "مـُشک" از خون تولید می‌شود و در غدّه‌ای در نـاف نوعی آهـو در چین جمع می‌شـود و در بهـار شروع به سـوزش و درد می‌کند بطوری که آهو مجبور می‌شود تا ناف خود را بر سنگی تـیـز بـمـالـد که در نتیجه ،کیسه‌ی حاوی مـُشـک پاره شـده و بر سنگ می‌ریزد .
از طرف دیگر ؛ "نافه" بوی خوش دارد و بـوی وصال هم بـرای عاشـق خوش‌ترین رایحه است .
اگر از اشک خونین و غصّه و اندوه من بـوی آرزومندی و اشتیاق به دیدار و وصال محبوب به مشام می‌رسد،هیچ جای شگفتی نیست ،زیـرا که من هم مانند نافه از محبوب (آهو استعاره از معشوق است) جـدا افتاده‌ام .
درداکه ازآن آهویِ مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم درجگرافتاد
طـرازِ پـیـــرهـن زر کـشـم مـبـیـن ، چـون شــمــــــع
کـه ســوز هـاسـت نــهــــانـی درون پــیــــــر هـنــم
"طـَـراز" : اصل آن فارسی و با "ت" بـوده به عربی رفته و با "طـ" تلفّظ شده ، در عربی ازآن واژه های دیـگـر هم ساخته‌اند مثلاً : "مـُـطـَـرّز" . خیلی از کلمات فارسی به عربی رفته و بعد عربی شده‌ی آن به زبانِ فارسی برگشته و به کار رفته است . "استاد" به عربی رفته ؛ "استاذ" و جمع آن "اساتیذ" شده امّا در فارسی "اساتید" به کار می‌برند .
"تـراز" یا "طـَراز" به معنی : لبه و حاشیه‌ی دامن و لباس است که با زر نقش و نگار شده است ، زمان قدیم در حاشیه لباس پادشاهان نام و توصیفات او را با نخ های طلایی و به خط کوفی یا نستعلیق می‌نوشتند و یا نقش و نـگارهای مشخصی را نقاشی می‌کردند.
به معنی یـراق یا حمایـلی زر بافت یا زر نـگاشته‌ای است که پاشاهان ، وزیران ، درباریان و فرماندهان بر دوش می‌افکنده‌اند هم آمده است .
"زر کش" : زربافت ، زری دوزی شده
بعضی هم گفته‌اند : مـراد از "طرازِ زر کش" همان قطراتِ مذابِ شمع است که در پای شمع نقش و نگاری را به وجود می‌آورد ، چون در قدیم شمع را از مـومِ عسل که زرد رنگ است درست می‌کردند و "شـمـع" در عربی به معنی : "مــوم" است ، شــمــع های امروزی را از پـارافـیـن می‌سازند.
در قدیم هم مانند امروز شمع هایی را که برای پـادشاهان و بزرگان می‌ساخته‌اند با نخ های طلایی که اطراف آن می‌پیچیده‌اند تزیـیـن می‌کرده‌اند ، مثل همین شمع های امروزی که آن را با رشته‌های رنگی و طلایی تـزیـیـن می‌کنند .
"طـَراز زر کش" کنایه از تجمّـلات ظاهری است . از "چون شمع" دو جور برداشت می‌توانیم داشته باشیم :
یکی اینکه بـگـوییم ؛ طراز زرکشم مانند تزیینات شمع است و درونم مانند شمع سـوزناک و آتشناک است چون اصل شعله‌ی شمع از نخ آن است که در وسط شمع قرار دارد . یکی هم اینکه : شمع که روشن می‌شود حاشیه های زربافت لباس برق می‌زند و آشکار تر از قسمت های دیـگر لباس است ، یعنی تـو مثل شمع نباش که فقط تـزیـیـنـات و تجملات ظاهری مـرا ببینی و آشکار کنی .
مرا همچون شمع آراسته و زرنـگار مبین ، که من همانند شـمـع در درونم آتش عشق و سوز جدایی است و مرا می‌سوزاند.
یـا : همانند شمع تجمّلاتِ ظاهری مرا به چشم مردم برجسته مکن که آتشِ عشق و سـوزِ جدایی از درون مـرا شعله‌ور کرده است.
سرکش مشوکه چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبرکه درکفِ اوموم است سنگِ خارا
بـیــا وُ هـسـتـی حــافــــــــظ ز پـیــش او بــردار !
کـه بـا وجـود تــو کـس نـشـنـود ز مـن ، کـه مـنــــم
ای معشوق بـیـا وُ هستیِ حـافــظ را از دست اوبگیر، زیـرا که تا وجودِتوهست کسی از من نمی‌پـذیـرد که مـن وجود دارم ،پس وجودِمن مانعی جدّیست، بیا وجودمرا ازمیان بردار(برگشت به بیت اوّل).
میانِ عاشق ومعشوق هیچ حایل نیست
توخودحجاب خودی حافظ ازمیان برخیز

مهدی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

سلام به نظر بنده اینطور بهتر است بگوییم
دستم اندر دست آن ساقی سیمین ساق بود

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

کلمه دامن به این جهت درست است که به معنای عمیق تری رهنمون می گردد. دست به دامن کسی شدن به معنای پرداختن ، توسل وپناه بردن به اوست. حافظ رندانه می خواهد برتری عشقبازی:(دست به دامن ساقی شدن) را به عبادت کورکورانه وبی معنی:(تسبیح چرخاندن) انتقال دهد.ساعد به جای دامن درست است که واج آرایی را تقویت می کند ولی معنای بالا رانخواهد رساند.حافظ به عمق معنا بیشتر اهمییت میدهد واولویت اول وی واج آرایی که تنها زینت شعر محسوب می گرددنیست. ضمن آنکه تسبیح چرخاندن همان دست به دامن خداشدن درنزد عوام است وباآوردن دامن درمصرع دوم این معنا بیشتر برجسته می گردد.همچنین بدون ساعد نیز واج آرایی درهمان مصرع تحقق یافته ونیازی به آوردن ساعد که معنای سطحی تری نسبت به دامن ایجاد می کند نیست وحافظ نسبت به این موضوع توجه عمیقی دارد.

۱
۳۵۶۴
۳۵۶۵
۳۵۶۶
۳۵۶۷
۳۵۶۸
۵۴۷۴