گنجور

 
شهریار

ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمی‌برد دل من

که دستِ بردی از این بختِ بدبیارم نیست

حساب جاری من گو ببند باجهٔ بانک

که من به بودجهٔ عمر، اعتبارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

جهان فریب دهد آدمی به نقش و نگار

مرا چه نقش فریبنده چون نگارم نیست

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس

که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

تو می‌رسی به عزیزان سلام من برسان

که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست

قطار قافلهٔ همرهان مرا بگذشت

که من بلیت و گذرنامهٔ قطارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه

چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست

به لاله‌های چمن چشم بسته می‌گذرم

که تاب دیدن دل‌های داغدارم نیست

غزال من تو چه شاخ نبات بودی، حیف

که من چو خواجه غزل‌های شاهکارم نیست

ز نام بردنِ خود نیز شرمم آید و ننگ

که شهریارم و آن شعر شهریارم نیست