گنجور

حاشیه‌ها

همیشه بیدار در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۰۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲:

هر وقت این ربایی میخوانم بی اختیار خود را در عالم دیگری حس میکنم. به ویژه:
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
روح حکیم شاد باد!

 

دیلمی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۵:

درود برخی دوستان خیلی بهشون فشار اومده حکیم شهرت جهانی دارند و با سخنان یاوه دانش خودشون رو به رخ میکشند افرین حال فرض کنید حکیم در وصف ولایت و امامت میسرود و خدا را ستوده و نوشابه سیاه براش وا میکرد انوقت باز هم همین سخنان در میان بود و جالبتر انکه اندیشمندان امریکا وغرب مشتی بیسواد هستند و درکی که اساتید دارند انها ندارند

 

علی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است:

در تاریخ غم بشر چو این غم سراغ نیست
شعر کاشانی با ما تم حسین عجین شده و غبار زمان بر اونمیشنیند هر وقت بخوانی محرم برایت تازه میشود

 

صفا در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۴۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان:

به نظر میرسد که اشتباه نوشتاری ای در بیت دوم، مصرع دوم؛ در شعر ایجاد سکته وزن و عروضی کرده:
"گفت [زان] خوردم که هست اندر صبو"
بجای
"گفت [ازین] خوردم که هست اندر صبر"

 

علی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است:

حسین ستاره ای است که چون خورشید در تاریخ تاریک بیداد بشریت میدرخسد

 

موعود در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۰۳ دربارهٔ شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۱:

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود...
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در میزان بسیار زیاد ارادت حضرت حافظ به حضرت شاه ، جای هیچ شکی نیست .

 

پیر خرابات در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۹:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:

با سلام ناشناس عزیز
ابتدا تشکر میکنم بابت ابراز نظرتون در مورد تعابیر بنده و عذر میطلبم اگر لغاتی استفاده کردم که خوشایند نبود دلیلش تنها بسته بودن دایره لغات این جانب است و از طرفی هم امیدوارم حضرت نظامی هم بنده رو عفو کنن که به ساحتشون بی ادبی کردم.
در پایان دوست داشتم تعابیر شما رو نیز در مورد آن لغات بدونم که استعاره از چه میدانید ؟ با سپاس

 

ناشناس در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۶:۱۹ دربارهٔ اوحدی » دیوان اشعار » مربع:

قالبش چیست؟

 

سامان در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۳:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

قطعا غیر از کربلا هست.
کسی که اهل واژگان اسطوره ای خداوندگار سخن سعدی باشه،بااین دید زمینی نگاه نمیکنه.

 

مجتبی خراسانی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۳۱ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۸:

بسم الله الرحمن الرحیم
صائب:
محو کی از صفحۀ دل ها شود آثار من؟/من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
به اوجِ عرش، سخن را رسانده ام صائب/بلند نام شود هر که در زمان من است
بیت اول: عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست/فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست
فتح و شکست با اقلیم گونه‌ ای مراعات نظیر است. همچنین است زور و بازو. فتح و شکست از منظری تضاد است. و اقبال و شکست هم باطنا تضاد دارند؛ هر چند شاید قابل ذکر نباشند. می‌فرماید که عشق احتیاجی به این که تو به او روی بیاوری و خود را به زحمت بیندازی ندارد، اقبال نمی‌خواهد. چرا که پیروز شدن بر قفس و اجزای آن راهی جز شکستن پرو بال ندارد. منظور این است که عشق می‌خواهد تو را آزاد کند، اما این آزادی نیازی به زور زدن از جانب تو ندارد و نیازی نیست که تو سر پنجه رنجه کنی و می‌ له‌ های قفس را بشکنی، بلکه تو باید خود را از رونق دنیا و دنیا دوستان بیندازی. اگر پرنده بی‌بال و پر شود، عاجز شود، و دیگر به درد نگهداری نخورد، هیچ گاه او را نگه نخواهند داشت. صائب می‌فرماید پر و بال خود را بشکن تا قفس را فتح کنی؛ نیازی به زورآزمایی نیست. این بیت قدری یادآور طوطی و بازرگان است. طوطی خود را از نفع ساقط کرد، سپس آزاد شد.
عشق در دیوان صائب به انحاء مختلف ذکر شده است. قدری از آن‌ ها را ذکر می‌کنم:
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق/با سرمهٔ سیاهی منزل برابر است
عشق را با دل صدپارهٔ من کاری هست/در دل غنچهٔ من خردهٔ اسراری هست
عشق از ره تکلیف به دل پا مگذارد/سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد/ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست
بیت دوم: شرم هشیاری زبان‌بند شکایت گشته است/می‌ اگر باشد، زبان شکوهٔ ما لال نیست
زبان‌ بند نوعی افسون است که زبان حریف یا فردی خاص را که مورد اراده باشد بدان می‌بندند. در قدیم رایج بوده، امروزه هم برخی رمالان چنین افسونی می‌بندند. در کل زبان‌ بند آن است که موجب بسته شدن زبان کسی شود. صائب می‌فرماید:
خط زبان‌ بند بتان بود نمی‌دانستم/که تو را جوهر شمشیر زبان خواهد شد
یا:
احسان بی‌سؤال زبان‌ بند خواهش است/از دست کوته است زبان گدا بلند
و:
زهی نقاب جمالت برهنه‌ رویی‌ها/خموشی تو زبان‌ بند کام‌ جویی‌ ها
می‌فرماید شرمی که از هشیاری بر ما مستولی شده است، همچون افسونی زبان ما را بسته است، وگرنه اگر باده مهیا باشد، ما نعره‌ ها می‌ دانیم و می‌ توانیم سخن صریح بگوییم و آن‌ چه در دل داریم رو کنیم و از دهر و از خود و از همه آن‌ چه شکایت داریم بیرون بریزیم. شرم هشیاری تعبیر لطیفی است. صائب آنان را که مست نیستند شرمگین می‌داند؛ چرا که سخن مستانه نمی‌دانند. جنابش آگاهی را موجب شرم می‌داند.
بیت سوم: هرکجا پای محبت در میان باشد خوش است /حلقهٔ زنجیر لیلی را کم از خلخال نیست
صائب خوشی را جایی می‌ داند که پای محبت آن‌ جا باشد. باید آکسان را بر «پای محبت» گذاشت. یعنی باید پای محبت را با تأکید خواند. از این رو می‌ فرماید که خواه لیلی پای در دیدهٔ خلخال داشته باشد خواه در چشم زنجیر؛ مهم این است که پای لیلی در میان است. خلخال و زنجیر اهمیتی ندارند.
در این بیت لیلی خود محبت گرفته شده است. خلخال موجب زیبایی و جلوه است. حال آن که زنجیر نشان از بلا و گرفتاری است. صائب می‌ خواهد بگوید وقتی محبت در میان باشد، چه جاه و جلال و عزت، چه خواری و گرفتاری و بلا؛ هر دو یکی است.
بیت چهارم: هر قدر خواهد دلت عرض تجلی کن به دل/خانهٔ آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست
ما هر قدر بر اشیاء مقابل آیینه بیفزاییم، آیینه دلتنگ و گرفته نخواهد شد؛ حال آن که در عالم حقیقی و واقعی هر جایی به یک میزان خاص ظرفیت دارد؛ یعنی ما نمی‌ توانیم بیش از ظرفیت ظروف چیزی بر آن‌ ها تحمیل کنیم. صائب می‌فرماید که دل، آیینه است و می‌ تواند تمام تجلیات باری تعالی را در خود جای بدهد. لذا هر قدر می‌ خواهی تجلیات را به دلت راه بده، چون آیینه ظرفی است که تنگ نخواهد شد.
صائب می‌ فرماید:
عاقبت از خانهٔ آیینه هم دلگیر شد/در بهشت آن شوخ بی‌پروا نمی‌گیرد قرار
یا:
از خانهٔ آیینه صبوحی زده آید/از چشم خود آن کس که بود رطل گرانش
و:
تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش/که بیرون آورند از خانهٔ آیینه با دوشش
خانهٔ آیینه، هم به‌ تنهایی می‌ تواند یک آینه باشد، هم می‌ تواند آیینه‌ خانه باشد؛ مثل تالار آیینه.
بیت پنجم: در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن/ مجلس حال است این‌ جا، جای قیل و قال نیست
خموشی و قیل و قال در مقابل هم هستند. حال و قال هم در مقابل هم هستند. می‌فرماید وقتی به معشوق رسیدی، دیگر چیزی مگو. وصل زبان را می‌بُرد و کوتاه می‌کند، چون دیگر چیزی برای گفتن و خواستن وجود ندارد؛ آن‌ چه عاشق می‌ خواسته، اکنون با حصول وصل در برابر اوست؛ پس جای سخن گفتن نیست، بلکه فقط جای حال است نه قال.
بمنه و کرمه

 

شمس شیرازی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۱۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳:

بابک گرامی،
نخست اینکه ،وصله فرهیختگی به من نمی چسبد،
دانشجویی چرا
دو دیگر ،به کوچه علی چپ نزدم ،میخواستم و هم میخواهم بدانم.
سدیگر که با شما و حکیم نشابور هم رایم ، بتی گر در کنار ، ساغری در دست ،بربتی به کار و کشتزاری مهیا ، کس به نسیه فردوس نمی اندیشد.

 

مهدی کاظمی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۱۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۷۸ - یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت:

هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادرست اهل مقام اندر میان
در میان صوفیان و مشتاقان عشق بخداوند متعال بسیارند کسانیکه حالی و لذتی از وجود مطلق و ذات خداوند میبرند ولی در میان انها تعداد نادری در مقامات روحانی بسر میبرند
از منازلهای جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد
واز جایگاه جان و روح و سفرهای روح روان ادمی و چگونگی وجود جان از سمت خداوند را به ان فرستاده روم یاد داد .....
وز زمانی کز زمان خالی بدست
وز مقام قدس که اجلالی بدست
و از ان وقتی که در ان زمان معنی خود را از دست میدهد خبرداد و از مقام مبارک و مقدس حضرت حق و شایستگی اش برای ستایش و احترام گفت
وز هوایی کاندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیدست پرواز و فتوح
و از حال و هوایی دم زد که روح مانند پرنده ای بزرگ قبل از امدن و مستولی شدن در کالبد جسم در پرواز و سلوک بوده است و مکاشفات و شهود در ان عالم دیگر داشته است
هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش
واینکه یکبار اوج گرفتن ان پرنده (روح) در ان عالم .....از افق های روحانی دید ما ..... بیشتر در جولان و پرواز بوده و حتی از اشتیاق سالکان و همت مشتاقان هم بیشتر بوده است
چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت
وقتی عمر ان غریبه را یار دید جان اورا مشتاق و مستعد شنیدن اسرار یافت
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
انکه داشت از اسرار میاموخت شیخی کامل بود و ان دیگری مشتاق(مشتهی) بود......... و سوارکار را اماده یافت و چابک .....مرکب هم دم در اماده .... کنایه از اماده بودن شرایط است
دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت
انکه درحال راهنمایی بود و مرشد بود دریافت که جای ارشاد هست و تخم پاکی و اخلاص در زمین دل و باطن پاک ان فرستاده کاشت

 

Hamishe bidar در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۱۰ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

واقعاً چه تناقضی از این بیشتر که در حاشیه غزل
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست"
انسانی بنویسد:
"دارم به جایی میرسم که از هرکه ادعای دینداری کند متنفر باشم"
"با تنفر از حاشیه ی سراپا اهانت شما"
آیا شما بر این گمان هستید که سعدی ادعای دینداری ندارد؟
هر چقدر شما نفرت دارید خداوند صدها برابر شما را دوست دارد
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
به قول رضا مارمولک: ما شما را میبریم به بهشت حتی به زور!
دوست گرامی قصد اهانت نداشتم و ندارم، حال شما هم ببخش، حتما من شما را با شخص دیگری اشتباهی گرفتم.
تنفر نداشته باشید بزرگوار، تنفر آتش است و وجود شما را میسوزاند.

 

مریم یارمحمد در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۷:

آیا خورشید جوش نام مکانی می باشد؟

 

محمد میم در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳:

خیام یه عارف بود... شعراش یخورده تامل بیشتری می خوان!!
الحق که بی نظیره

 

رهام در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹:

گدای مسکین بر درب خانه طلب خودش رو هزاربار میگه اجابت نمیشه

 

همیشه بیدار در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۹۸ - حور و شاعر در جواب نظم گوته موسوم به حور و شاعر:

خلدنامه (مترجم: شجاع الدین شفا)
اجازه
حوری- امروز،من نگاهبان بهشتم.نمی دانم چگونه تو را اجازه ورود دهم.می گویی مسلمان نیستی، ولی آیا راست است که خویشاوند مسلمانان
مایی؟جنگ کرده ای؟درجهادی شرکت جسته ای؟اگر راستی در زمره قهرمانان میدان جهادی،زخم هایت را به نشان فداکاری های خویش به من
بنما،شاید در به رویت بگشایم.
شاعر- حوری،این قدر غمزه مکن.این همه نیز مشکل مگیر.مرا اجازه ورود ده.مگر نه من در زندگی "بشر" بودم،یعنی همه عمر خواه و ناخواه جهاد کردم؟
با دیدگان نافذت به درون دلم بنگر... ببین:این زخم های جانکاهی است که با دست زندگی بر دلم نشسته.این نیز زخم های مطبوعی است که دست
عشق بر آن نهاده.با این همه،تا روز آخر از وفای دلدار سخن گفتم و دنیا را جایی پر از مهر و صفا خواندم.همه عمر همراه نکویان دل به کار نکو بستم تا
توانستم نام خویش را با حروف آتشین محبت بر لوح دل های نیک اندیشان نقش زنم.
نه،حوری مرا اجاه دخول ده،زیرا در به روی نااهل نخواهی گشود.دست زیبای خویش را نیز به من بنما تا در بهشت جاودان از روی انگشتان لطیفت،حساب
سال و ماه ابدیت را نگاه دارم.
شاعر - ای حوری،عشق تو شوری فراوان در دلم افکنده... نمی خواهم چیزی از رازهای نهان از تو بپرسم،با این همه،این یک معما را برای من فاش
کن:آیا پیش این،روزگاری در زمین ما به سر نبرده ای؟ آیا روزی چند میهمان سرای خاک نشینان نبوده ای؟
نمی دانم چرا به دیدار تو بی اختیار چنین می پندارم که تو زمانی در زمین خاکی ما زندگی می کردی و در آن روزگاران زلیخا نام داشتی.
حوری- نه،شاعر.ما همه مستقیما از ترکیب عناصر چهارگانه آب و آتش و خاک و باد پدید می آییم،و چون با زندگانی ناچیز روی زمین خو نگرفته ایم،در
حیات آن جهانی شما،هرگز به سویتان رو نمی آوریم.وظیفه میزبانی ما تنها وقتی آغاز می شود که شما از پی آسایش جاوید پا به جهان نخستین ما می گذارید. نخستین بار که مومنین به روضه رضوان آمدند و آن را در اختیار خویش گرفتند،ما به فرمان پیامبر خدا سر در خدمت آنان نهادیم و چنان داد اخلاص و صفا دادیم که فرشتگان آسمان نیز به شگفت آمدند؛زیرا هرگز این اندازه مهر و نکویی از ما ندیده بودند.اما نخستین مسلمان که پا به اینجا نهاد و دومی و سومی،هر یک در روی زمین زن یا محبوبه ای داشتند که هرچند در برابر ما زنانی ناچیز بیش بودند،این میهمانان بهشت،ما را که زیبا و خندان و هوشمند و دلربا بودیم به پای آنان نمی نهادند و پیوسته آرزوی بازگشت به دیدار دیرین می کردند.
برای ما که جوهر ملکوتی داشتیم،این رفتار بس ناخوشایند بود.لاجرم میان خود به کنکاش پرداختیم و عاصیانه هوای توطئه در سر آوردیم.
درست در همان زمان بود که پیامبر اسلام به معراج آمد و به آسمان ها سفر کرد.ما بر سر راهش ایستادیم و هنگام بازگشتش از عرش خداوند اسب
بالدارش را نگاه داشتیم.
پیامبر در حلقه ما ایستاد و در پاسخ شکوه های ما،با جلال ملکوتی خویش دستورهای لازم به ما داد.ما از این دستورها سخت ناراضی شدیم،زیرا پیامبر به
ما فرموده بود که برای جلب رضایت شما،خویش را به صورت زنان روی درآوریم و خلق و خوی محبوبگان شما را پیشه کنیم.
این دستور رسول خدا،عزت نفس ما را سخت گران آمد،لیکن به خود گفتیم که در زندگانی جاوید باید تسلیم و رضا پیشه کرد و با این منطق حیات تازه
خویش آغاز نهادیم.
از آن زمان هر مسلمانی که پا به بهشت جاودان می گذارد،روضه رضوان را پر از حوریان بهشتی می بیند که دیدارشان بی اختیار او را به یاد زیبارخان
زمینی می اندازد،زیرا همچون روی زمین،در جایی سیاه چشمان فتنه گر و جای دیگر سیم تنان موطلایی را گه شاد و گاه افسرده می بیند که تندخویی را
با عشوه گری در آمیخته اند و خنده بر لب و اشک در آستین دارند.
اما تو،چون دیگران مشکل پسند نیستی و خوی آزادگان داری.هر چند من زلیخای تو نیستم ولی باز هم با من به گرمی مهر می ورزی و بوسه ها و نگاه
های مرا به لطف پاسخ می دهی.شاید هم گمان من درست باشد که زلیخای محبوب تو با من شباهت بسیار داشته است.
شاعر- آری،ای حوری من.تو را می ستایم،زیرا مفتون جمال آسمانیت هستم.خواه زلیخای من باشی و خواه نباشی،من تو را زلیخا می دانم و بدین پندار
دلخوشم.چگونه یک حوری بهشت را که به زبان من شعر موزون می گوید تا میهمان آلمانی بهشت را از خویش دلشاد کند سپاس نگویم و نستایم؟
حوری- شاعر،تو نیز دست از کار خویش برمدار و تا آنجا که از سرچشمه دلت امواج سخن های نغز بیرون مر جهد غزل سرایی کن،زیرا ما ساکنان بهشت دلداده آن گفتار و پنداریم که از شور دل خبر دهد.اگر هم سخنی تند گویی،از تو نخواهم رنجید،زیرا حوریان کلام تندی را که از دل برآید از سخن نغزی که بوی ریا دهد بیشتر عزیز می دارند.
حوری - شاعر من،می دانی چند هزار سال است من و تو با تنهایی دلپذیر خویش دمسازیم و دور از چشم اغیار در باغ بهشت به سر می بریم؟
شاعر- نه حوری! در پی دانستنش نیز نیستم،زیرا با بوسه های جاودانی دلدار پاکیزه خویی چون تو سرخوشم و جز نوازش های مهر آمیز تو که همیشه
تازه است چیزی نمی خواهم.حالا که هرلحظه از عمر برای من با لرزشی از عشق همراه است برای چه سراغ آن گیرم که این لحظه چقدر به درازا کشیده است؟
حوری- یک بار دیگر تو را فارغ از غم روزگار می بینم و همچو آن زمان که در روی زمین به غزل سرایی مشغول بودی،از بند زمان و مکانت برون می
یابم.بسی شادم که در این عالم جاوید راه خویش گم نکردی و چنین دلیرانه زندگانی ابد در پیش گرفتی.
حالا که از گذشت زمان فارغی،کنار دلدار خویش بمان و همچنان برایش غزل سرایی کن،اگر ترانه ای تازه نداری،همان ها را که به خاطر عشق زلیخا می
سرودی بخوان،زیرا به یقین در بهشت جاودان نیز بهتر از آنها غزلی نخواهی گفت.
زنان برگزیده
زنان پاکدامن و وفادار بی گمان دربهشت خدا جای خواهند گزید.ولی میان همه آنها جز نام چهارتن برای ما آشکار نیست.
ازاین چهار تن،یکی زلیخاست که با آنکه جمالی چون خورشید درخشان داشت ذره وار سر در پای خورشید عشق یوسف نهاد و به پاداش اخلاص و وفایی
که در راه عشق نشان داد،ره به بهشت جاودان برد.
دیگری مریم مقدس است که با دم روح القدس،عیسی رابه جهان آورد تا نجات بخش روح گناهکاران گردد و به خاطر رستگاری مشرکین جان بر سر صلیب فدا کند.
سومین،خدیجه زوجه رسول خداست که با صفا و وفای خود،برای محمد پیروزی وجلال به همراه آورد و توصیه کردکه هر مسلمان باید در زندگی یک
خدا و یک زن داشته باشد.
چهارمین،فاطمه مقدس دخت پیامبر است که برای پدر،دختری بی مثل و برای شوهر،زنی تمام عیار بود و در اندامی آراسته پاک تر از فرشتگان آسمان
نهان داشت.
اینان،زنان بزرگ جهانند که در بهشت خدا جای دارند.کاش شاعرانی که ستایش گر آنانند نیز به این بهشت ره ببرند.
اصحاب کهف
فرعون،خود را خدای روی زمین خواند،ولی در آن هنگام که بر سر خوان شاهانه نشسته بود مگسی ناچیز عیش او را منقص کرد کرد.خدمتکاران بسی
کوشیدند تا مگس را از نزدش برانند،اما مگس دست از سر و روی او برنداشت و چنان که از جایی ناپیدا فرمان دارد،لحظه ای از آزردنش نیاسود.
شش تن از غلامان فرعون از این منظره عبرت گرفتند و به خویش گفتند:خدایی که از عهده مگسی برنیاید چگونه خدایی تواند کرد؟و اگر راستی او خدای
ماست،چرا باید بر سر خوان نشیند و غذای خاکیان فانی خورد؟نه! خدایی فقط او را سزد که با قدرت بی همتای خود،خورشید را آفرید،و ماه و آسمان
پرستاره را آفرید.از این خدای دروغین بگریزیم و او را با کفر عالم سوزش تنها گذاریم.
این بگفتند و راه صحرا گرفتند.شبانی با آنان همدل شد و همراه ایشان در دل غاری نهان شد.سگ چوپان نیز دست از آنان برنداشت و هرچندش به قهر
راندند،به مهر دامن خداوندگار خویش بگرفت تا سرانجام ره در حلقه غارنشینان هفتگانه برد و همراه آنان به خواب گران رفت.
فرعون در شدت خشم خویش،راهی تازه بر کیفر این عاصیان اندیشید که از ضربت خنجر و سوز آتش کاری تر بود.فرمان داد تا سنگ و آجر فراهم آوردند
و دریچه غار را دیواری سترگ بستند تا فراریان طاغی جاودانه در آن بمانند و با سختی و زجر بمیرند.
ولی خفتگان غار همچنان در خواب ماندند،و دیری بعد،فرشته ای که نگهبان آنان بود به پیشگاه خداوند عرضه داشت که:گاه آنان را در خواب به پهلوی
راست و گاه به پهلوی چپ گرداندم تا تنشان از خاک نمناک آسیب نبیند و در دل غار رخنه هایی پدید آوردم تا خورشید فروزان در طلوع و غروب خویش
بر آنان بتابد و گونه هایشان را شاداب نگه دارد.
خفتگان،آسوده خفته بودند و سگ اصحاب کهف نیز همراهشان در خواب بود.بدین سان سال ها گذشت و سالیان تازه فرارسید،تا آنکه روزی اصحاب
کهف از خواب گران برخاستند و دیوار غار را از سالخوردگی فروریخته یافتند.یکی ار آن میان که هوشمندتر از دیگران بود،چون شبان را نگران و مردد
یافت به همراهان گفت:هم اکنون می روم تا خود را به شهر برسانم و اگر هم جان در ره خشم فرعون از کف بدهم به بهای این سکه زر که در جیب دارم
نان و آبی برایتان فراهم آرم.
خفته غار از این راز بی خبر بود که قرن هاست فرعون و کسان او سر به وادی عدم کشیده اند و اکنون امیری حکمفرمای شهر است که آیین خدا و
رسول دارد(خدا این امیر پارسا را بیامرزاد).
راهی دراز رفت تا به شهر رسید.دروازه شهر و برج و باروهای آن را سراپا دگرگون یافت.با این همه،از رفتن نایستاد تا ره به دکان نانوا برد؛از او نان طلبید و
سکه زر به او داد،لیکن نانوا دستش بگرفت و فریاد برآورد:ای جوان،کجا گنجی کهن یافته ای؟زود نیمی از آن را به من ببخش و گرنه رازت را برملا کنم!
ناچار هردو به جدال پرداختند و آخر داوری نزد امیر بردند؛امیر نیز حق به نانوا داد و از پناهگاه گنج نهان پرسید.
ولی اندک اندک راز معجزه غار از پرده برون افتاد.خفته غار که خود در ساختن کاخ شرکت جسته بود،به یاد آورد که زیر یکی از ستون های کاخ دفینه ای
نهفته که بر آن نام او نقش بسته است.به نشانی وی، ستون را بشکافتند و دفینه را یافتند،امیر به ناچار حق به حقدار داد و او را به لطف خویش بنواخت.
خبر در شهر پیچید و مردمان دسته دسته به ادعای خویشاوندی با او برخاستند و برای این خویشی دلیل و نشان آوردند.چه جمع عجیبی بود که نیای کهن
با غرور جوانی ایستاده بود و نوادگان سالخورده اش او را که از همه جوان تر بود حلقه وار در میان داشتند.مردم شهر از روی نشانی های او،نام و نشان
دیگر یاران غار را دریافتند و اندک اندک جمله اصحاب کهف از گمنامی رستند.
مسافر از غار برآمده به سوی غار بازگشت و امیر و مردم شهر،همگی به دنبالش روان گشتند.اما وی در کنار غار فرصت آنکه باردیگر به همراهان خویش
نظر فکند نیافت،زیرا در آن دم که او پا در غار نهاد،هر هفت خفته(که با سگ هشت می شدند)به فرمان خداوند و با دست جبرئیل راه بهشت در پیش
گرفتند و در غار نیز از نو چنان بسته شد که گویی هرگز گشوده نبوده است.
چهار حیوان خوشبخت
خداوند به چهار حیوان اجازه داد که به بهشت جاودان روند و در کنار پارسایان و دادگستران به سر برند.
نخستین آنها خر عیسی است که در چراگاه های بهشت مغرورانه به چرا مشغول است،زیرا هم او بود که عیسی را بر پشت خود به بیت المقدس شهر
پیامبران برد تا در آنجا مسیح ندای دعوت به راه راست در دهد.
سپس گرگی است که(حضرت)محمد به او فرمان داد تا دست از گوسفندی که متعلق شبانی تنگدست بود بدارد و در عوض گوسفندی از گله مرد توانگر برباید.
سومی،سگ اصحاب کهف است که همراه خداوندگار خود راه غار در پیش گرفت و در کنار خفتگان هفتگانه به خواب گران رفت.
چهارمین،گربه ابوهریره است که همچون دوران زندگی،در کنار صاحب خود به سر می برد و از مائده های بهشتی بهره می گیرد،زیرا روزی رسول خدا
دست نوازش بر سرش کشید،و حیوانی که دست پیامبر به او رسیده باشد مقدس است.

 

سعید در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵:

مصرع اول>>>> واژه سد اشتباه نوشته شده،،صد صحیح است

 

همیشه بیدار در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۳ دربارهٔ اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۹۸ - حور و شاعر در جواب نظم گوته موسوم به حور و شاعر:

Chuld Nameh
Buch des Paradieses

Vorschmack
Der echte Moslem spricht vom Paradiese,
Als wenn er selbst allda gewesen wäre;
Er glaubt dem Koran, wie es der verhieße,
Hierauf begründet sich die reine Lehre.
Doch der Prophet, Verfasser jenes Buches,
Weiß unsre Mängel droben auszuwittern
Und sieht, dass trotz dem Donner seines Fluches
Die Zweifel oft den Glauben uns verbittern.
Deshalb entsendet er den ew'gen Räumen
Ein Jugendmuster, alles zu verjüngen;
Sie schwebt heran und fesselt, ohne Säumen,
Um meinen Hals die allerliebsten Schlingen.
Auf meinem Schoß, an meinem Herzen halt' ich
Das Himmelswesen, mag nichts weiter wissen;
Und glaube nun ans Paradies gewaltig,
Denn ewig möcht' ich sie so treulich küssen.
Berechtigte Männer
Nach der Schlacht von Bedr, unterm Sternenhimmel.
Mahomet spricht.
Seine Toten mag der Feind betrauern:
Denn sie liegen ohne Wiederkehren;
Unsre Brüder sollt ihr nicht bedauern:
Denn sie wandeln über jene Sphären.
Die Planeten haben alle sieben
Die metallnen Tore weit getan,
Und schon klopfen die verklärten Lieben
Paradieses Pforten kühnlich an.
Finden, ungehofft und überglücklich,
Herrlichkeiten, die mein Flug berührt,
Als das Wunderpferd mich augenblicklich
Durch die Himmel alle durchgeführt.
Weisheitsbaum an Baum, zypresseragend,
Heben Äpfel goldner Zierd' empor,
Lebensbäume, breite Schatten schlagend,
Decken Blumensitz und Kräuterflor.
Und nun bringt ein süßer Wind von Osten
Hergeführt die Himmels-Mädchen-Schar;
Mit den Augen fängst du an zu kosten,
Schon der Anblick sättigt ganz und gar.
Forschend stehn sie, was du unternahmest?
Große Plane? Fährlich blut'gen Strauß?
Dass du Held seist, sehn sie, weil du kamest;
Welch ein Held du seist? Sie forschen's aus.
Und sie sehn es bald an deiner Wunden,
Die sich selbst ein Ehrendenkmal schreibt.
Glück und Hoheit, alles ist verschwunden,
Nur die Wunde für den Glauben bleibt.
Führen zu Kiosken dich und Lauben,
Säulenreich von buntem Lichtgestein,
Und zum edlen Saft verklärter Trauben
Laden sie mit Nippen freundlich ein.
Jüngling! Mehr als Jüngling bist willkommen!
Alle sind wie alle licht und klar;
Hast du eine dir ans Herz genommen,
Herrin, Freundin ist sie deiner Schar.
Doch die allertrefflichste gefällt sich
Keineswegs in solchen Herrlichkeiten,
Heiter, neidlos, redlich unterhält dich
Von den mannigfalt'gen andrer Trefflichkeiten.
Eine führt dich zu der andern Schmause,
Den sich jede äußerst ausersinnt;
Viele Frauen hast und Ruh' im Hause,
Wert, dass man darob das Paradies gewinnt.
Und so schicke dich in diesen Frieden:
Denn du kannst ihn weiter nicht vertauschen;
Solche Mädchen werden nicht ermüden,
Solche Weine werden nicht berauschen.
*
Und so war das wenige zu melden,
Wie der sel'ge Musulman sich brüstet:
Paradies der Männer Glaubenshelden
Ist hiemit vollkommen ausgerüstet.
Auserwählte Frauen
Frauen sollen nichts verlieren,
Reiner Treue ziemt zu hoffen;
Doch wir wissen nur von vieren,
Die alldort schon eingetroffen.
Erst Suleika, Erdensonne,
Gegen Jussuph ganz Begierde,
Nun, des Paradieses Wonne,
Glänzt sie der Entsagung Zierde.
Dann die Allgebenedeite,
Die den Heiden Heil geboren
Und getäuscht, in bittrem Leide,
Sah den Sohn am Kreuz verloren.
Mahoms Gattin auch, sie baute
Wohlfahrt ihm und Herrlichkeiten
Und empfahl bei Lebenszeiten
Einen Gott und eine Traute.
Kommt Fatima dann, die Holde,
Tochter, Gattin sonder Fehle,
Englisch allerreinste Seele
In dem Leib von Honiggolde.
Diese finden wir alldorten;
Und wer Frauenlob gepriesen,
Der verdient an ew'gen Orten
Lustzuwandeln wohl mit diesen.
Einlass
Huri.
Heute steh' ich meine Wache
Vor des Paradieses Tor,
Weiß nicht grade, wie ich's mache,
Kommst mir so verdächtig vor!
Ob du unsern Mosleminen
Auch recht eigentlich verwandt?
Ob dein Kämpfen, dein Verdienen
Dich ans Paradies gesandt?
Zählst du dich zu jenen Helden?
Zeige deine Wunden an,
Die mir Rühmliches vermelden,
Und ich führe dich heran.
Dichter.
Nicht so vieles Federlesen!
Lass mich immer nur herein:
Denn ich bin ein Mensch gewesen,
Und das heißt ein Kämpfer sein.
Schärfe deine kräft'gen Blicke!
Hier durchschaue diese Brust,
Sieh der Lebenswunden Tücke,
Sieh der Liebeswunden Lust!
Und doch sang ich gläub'gerweise:
Dass mir die Geliebte treu,
Dass die Welt, wie sie auch kreise,
Liebevoll und dankbar sei.
Mit den Trefflichsten zusammen
Wirkt' ich, bis ich mir erlangt,
Dass mein Nam' in Liebesflammen
Von den schönsten Herzen prangt.
Nein! Du wählst nicht den Geringern!
Gib die Hand, dass Tag für Tag
Ich an deinen zarten Fingern
Ewigkeiten zählen mag.
Anklang
Huri.
Draußen am Orte,
Wo ich dich zuerst sprach,
Wacht' ich oft an der Pforte,
Dem Gebote nach.
Da hört' ich ein wunderlich Gesäusel,
Ein Ton- und Silbengekräusel,
Das wollte herein;
Niemand aber ließ sich sehen,
Da verklang es klein zu klein;
Es klang aber fast wie deine Lieder,
Das erinnr' ich mich wieder.
Dichter.
Ewig Geliebte! Wie zart
Erinnerst du dich deines Trauten!
Was auch, in irdischer Luft und Art,
Für Töne lauten,
Die wollen alle herauf;
Viele verklingen da unten zuhauf;
Andere mit Geistes Flug und Lauf,
Wie das Flügelpferd des Propheten,
Steigen empor und flöten
Draußen an dem Tor.
Kommt deinen Gespielen so etwas vor,
So sollen sie's freundlich vermerken,
Das Echo lieblich verstärken,
Dass es wieder hinunterhalle,
Und sollen Acht haben,
Dass, in jedem Falle,
Wenn er kommt, seine Gaben
Jedem zugute kommen;
Das wird beiden Welten frommen.
Sie mögen's ihm freundlich lohnen,
Auf liebliche Weise fügsam,
Sie lassen ihn mit sich wohnen:
Alle Guten sind genügsam.
Du aber bist mir beschieden,
Dich lass' ich nicht aus dem ewigen Frieden;
Auf die Wache sollst du nicht ziehn,
Schick' eine ledige Schwester dahin!
Dichter.
Deine Liebe, dein Kuss mich entzückt!
Geheimnisse mag ich nicht erfragen;
Doch sag' mir, ab du an irdischen Tagen
Jemals teilgenommen?
Mir ist es oft so vorgekommen,
Ich wollt' es beschwören, ich wollt' es beweisen:
Du hast einmal Suleika geheißen.
Huri.
Wir sind aus den Elementen geschaffen,
Aus Wasser, Feuer, Erd' und Luft,
Unmittelbar; und irdischer Duft
Ist unserm Wesen ganz zuwider.
Wir stiegen nie zu euch hernieder;
Doch wenn ihr kommt, bei uns zu ruhn,
Da haben wir genug zu tun.
Denn, siehst du, wie die Gläubigen kamen,
Von dem Propheten so wohl empfohlen,
Besitz vom Paradiese nahmen,
Da waren wir, wie er befohlen,
So liebenswürdig, so charmant,
Wie uns die Engel selbst nicht gekannt.
Allein der erste, zweite, dritte,
Die hatten vorher eine Favorite;
Gegen uns waren's garstige Dinger,
Sie aber hielten uns doch geringer,
Wir waren reizend, geistig, munter;
Die Moslems wollten wieder hinunter.
Nun war uns himmlisch Hochgebornen
Ein solch Betragen ganz zuwider,
Wir aufgewiegelten Verschwornen
Besannen uns schon hin und wieder;
Als der Prophet durch alle Himmel fuhr,
Da passten wir auf seine Spur;
Rückkehrend hatt' er sich's nicht versehn,
Das Flügelpferd, es musste stehn.
Da hatten wir ihn in der Mitte! -
Freundlich ernst, nach Prophetensitte,
Wurden wir kürzlich von ihm beschieden;
Wir aber waren sehr unzufrieden.
Denn seine Zwecke zu erreichen,
Sollten wir eben alles lenken;
So wie ihr dächtet, sollten wir denken,
Wir sollten euren Liebchen gleichen.
Unsre Eigenliebe ging verloren,
Die Mädchen krauten hinter den Ohren,
Doch, dachten wir, im ewigen Leben
Muss man sich eben in alles ergeben.
Nun sieht ein jeder, was er sah,
Und ihm geschieht, was ihm geschah.
Wir sind die Blonden, wir sind die Braunen,
Wir haben Grillen und haben Launen,
Ja, wohl auch manchmal eine Flause,
Ein jeder denkt, er sei zu Hause,
Und wir darüber sind frisch und froh,
Dass sie meinen, es wäre so.
Du aber bist von freiem Humor,
Ich komme dir paradiesisch vor;
Du gibst dem Blick, den Kuss die Ehre,
Und wenn ich auch nicht Suleika wäre.
Doch da sie gar zu lieblich war,
So glich sie mir wohl auf ein Haar.
Dichter.
Du blendest mich mit Himmelsklarheit,
Es sei nun Täuschung oder Wahrheit,
Genug, ich bewundre dich vor allen.
Um ihre Pflicht nicht zu versäumen,
Um einem Deutschen zu gefallen,
Spricht eine Huri in Knittelreimen.
Huri.
Ja, reim' auch du nur unverdrossen,
Wie es dir aus der Seele steigt!
Wir paradiesische Genossen
Sind Worten und Taten reinen Sinns geneigt.
Die Tiere, weißt du, sind nicht ausgeschlossen,
Die sich gehorsam, die sich treu erzeigt!
Ein derbes Wort kann Huri nicht verdrießen;
Wir fühlen, was vom Herzen spricht,
Und was aus frischer Quelle bricht,
Das darf im Paradiese fließen.
Huri.
Wieder einen Finger schlägst du mir ein!
Weißt du denn, wie viel Äonen
Wir vertraut schon zusammen wohnen?
Dichter.
Nein! - Will's auch nicht wissen. Nein!
Mannigfaltiger frischer Genuss,
Ewig bräutlich keuscher Kuss! -
Wenn jeder Augenblick mich durchschauert,
Was soll ich fragen, wie lang es gedauert!
Huri.
Abwesend bist denn doch auch einmal,
Ich merk' es wohl, ohne Maß und Zahl.
Hast in dem Weltall nicht verzagt,
An Gottes Tiefen dich gewagt;
Nun sei der Liebsten auch gewärtig!
Hast du nicht schon das Liedchen fertig?
Wie klang es draußen an dem Tor?
Wie klingt's? - Ich will nicht stärker in dich dringen,
Sing mir die Lieder an Suleika vor:
Denn weiter wirst du's doch im Paradies nicht bringen.
Begünstigte Tiere
Vier Tieren auch verheißen war
Ins Paradies zu kommen,
Dort leben sie das ew'ge Jahr
Mit Heiligen und Frommen.
Den Vortritt hier ein Esel hat,
Er kommt mit muntern Schritten:
Denn Jesus zur Prophetenstadt
Auf ihm ist eingeritten.
Halb schüchtern kommt ein Wolf sodann,
Dem Mahomet befohlen:
"Lass dieses Schaf den armen Mann,
Dem Reichen magst du's holen."
Nun, immer wedelnd, munter, brav,
Mit seinem Herrn, dem braven,
Das Hündlein, das den Siebenschlaf
So treulich mit geschlafen.
Abuherriras Katze hier
Knurrt um den Herrn und schmeichelt:
Denn immer ist's ein heilig Tier,
Das der Prophet gestreichelt.
Höheres und Höchstes
Dass wir solche Dinge lehren,
Möge man uns nicht bestrafen:
Wie das alles zu erklären,
Dürft ihr euer Tiefstes fragen.
Und so werdet ihr vernehmen:
Dass der Mensch, mit sich zufrieden,
Gern sein Ich gerettet sähe,
So dadroben wie hienieden.
Und mein liebes Ich bedürfte
Mancherlei Bequemlichkeiten;
Freuden, wie ich hier sie schlürfte,
Wünscht' ich auch für ew'ge Zeiten.
So gefallen schöne Gärten,
Blum' und Frucht und hübsche Kinder,
die uns allen hier gefielen,
Auch verjüngtem Geist nicht minder.
Und so möcht' ich alle Freunde,
Jung und alt, in eins versammeln,
Gar zu gern in deutscher Sprache
Paradiesesworte stammeln.
Doch man horcht nun Dialekten,
Wie sich Mensch und Engel kosen,
Der Grammatik, der versteckten,
Deklinierend Mohn und Rosen.
Mag man ferner auch in Blicken
Sich rhetorisch gern ergehen
Und zu himmlischem Entzücken
Ohne Klang und Ton erhöhen.
Ton und Klang jedoch entwindet
Sich dem Worte selbstverständlich,
Und entschiedener empfindet
Der Verklärte sich unendlich.
Ist somit dem Fünf der Sinne
Vorgesehn im Paradiese,
Sicher ist es, ich gewinne
Einen Sinn für alle diese.
Und nun dring' ich allerorten
Leichter durch die ew'gen Kreise,
Die durchdrungen sind vom Worte
Gottes rein-lebend'ger Weise.
Ungehemmt mit heißem Triebe
Lässt sich da kein Ende finden,
Bis im Anschaun ew'ger Liebe
Wir verschweben, wir verschwinden.
Siebenschläfer
Sechs Begünstigte des Hofes
Fliehen vor des Kaisers Grimme,
Der als Gott sich lässt verehren,
Doch als Gott sich nicht bewähret:
Denn ihn hindert eine Fliege,
Guter Bissen sich zu freuen.
Seine Diener scheuchen wedelnd,
Nicht verjagen sie die Fliege.
Sie umschwärmt ihn, sticht und irret
Und verwirrt die ganze Tafel,
Kehret wieder wie des häm'schen
Fliegengottes Abgesandter.
Nun - so sagen sich die Knaben -
Sollt' ein Flieglein Gott verhindern?
Sollt' ein Gott auch trinken, speisen,
Wie wir andern? Nein, der Eine,
Der die Sonn' erschuf, den Mond auch,
Und der Sterne Glut uns wölbte,
Dieser ist's, wir fliehn! - Die zarten
Leicht beschuht-, beputzten Knaben
Nimmt ein Schäfer auf, verbirgt sie
Und sich selbst in Felsenhöhle.
Schäferhund, er will nicht weichen,
Weggescheucht, den Fuß zerschmettert,
Drängt er sich an seinen Herren
Und gesellt sich zum Verborgnen,
Zu den Lieblingen des Schlafes.
Und der Fürst, dem sie entflohen,
Liebentrüstet, sinnt auf Strafen,
Weiset ab so Schwert als Feuer,
In die Höhle sie mit Ziegeln
Und mit Kalk sie lässt vermauern.
Aber jene schlafen immer,
Und der Engel, ihr Beschützer,
Sagt vor Gottes Thron berichtend:
"So zur Rechten, so zur Linken
Hab' ich immer sie gewendet,
Dass die schönen jungen Glieder
Nicht des Moders Qualm verletze.
Spalten riss ich in die Felsen,
Dass die Sonne, steigend, sinkend,
Junge Wangen frisch erneute:
Und so liegen sie beseligt." -
Auch, auf heilen Vorderpfoten,
Schläft das Hündlein süßen Schlummers.
Jahre fliehen, Jahre kommen,
Wachen endlich auf die Knaben,
Und die Mauer, die vermorschte,
Altershalben ist gefallen.
Und Jamblika sagt, der Schöne,
Ausgebildete vor allen,
Als der Schäfer fürchtend zaudert:
"Lauf' ich hin! Und hol' euch Speise,
Leben wag' ich und das Goldstück!"
Ephesus, gar manches Jahr schon,
Ehrt die Lehre des Propheten
Jesus. (Friede sei dem Guten!)
Und er lief, da war der Tore
Wart' und Turn und alles anders.
Doch zum nächsten Bäckerladen
Wandt' er sich nach Brot in Eile. -
"Schelm!", so rief der Bäcker, "hast du,
Jüngling, einen Schatz gefunden!
Gib mir, dich verrät das Goldstück,
Mir die Hälfte zum Versöhnen!"
Und sie hadern. - Vor den König
Kommt der Handel; auch der König
Will nur teilen wie der Bäcker.
Nun betätigt sich das Wunder
Nach und nach aus hundert Zeichen.
An dem selbst erbauten Palast
Weiß er sich sein Recht zu sichern.
Denn ein Pfeiler durchgegraben
Führt zu scharf benamsten Schätzen.
Gleich versammeln sich Geschlechter,
Ihre Sippschaft zu beweisen.
Und als Ururvater prangend
Steht Jamblikas Jugendfülle.
Wie von Ahnherrn hört er sprechen
Hier von seinem Sohn und Enkeln.
Der Urenkel Schar umgibt ihn,
Als ein Volk von tapfern Männern,
Ihn, den Jüngsten, zu verehren.
Und ein Merkmal übers andre
Dringt sich auf, Beweis vollendend;
Sich und den Gefährten hat er
Die Persönlichkeit bestätigt.
Nun zur Höhle kehrt er wieder,
Volk und König ihn geleiten. -
Nicht zum König, nicht zum Volke
Kehrt der Auserwählte wieder:
Denn die sieben, die von lang her,
Achte waren's mit dem Hunde,
Sich von aller Welt gesondert,
Gabriels geheim Vermögen
Hat, gemäß dem Willen Gottes,
Sie dem Paradies geeignet,
Und die Höhle schien vermauert.
Gute Nacht!
Nun, so legt euch, liebe Lieder,
An den Busen meinem Volke!
Und in einer Moschuswolke
Hüte Gabriel die Glieder
Des Ermüdeten gefällig;
Dass er frisch und wohlerhalten,
Froh wie immer, gern gesellig,
Möge Felsenklüfte spalten,
Um des Paradieses Weiten
Mit Heroen aller Zeiten
Im Genusse zu durchschreiten;
Wo das Schöne, stets das Neue,
Immer wächst nach allen Seiten,
Dass die Unzahl sich erfreue:
Ja, das Hündlein gar, das treue,
Darf die Herren hinbegleiten.

 

سجادبیگی هرچگانی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۴۶ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۷۶:

این شعر خیام فوق العاده است تحسین برانگیز خیام روحی بسیار ازاد داشته

 

۱
۳۵۴۷
۳۵۴۸
۳۵۴۹
۳۵۵۰
۳۵۵۱
۵۰۴۴
sunny dark_mode