مسعودنخعی در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۲ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱:
مصراع اول بیت چهارم به این صورت ضبط شده که برمتن ترجیح دارد.(اول کسی که ریخت به خاک آبروی من....)
حافظ پژوه در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱:
علیرضا دانیالی این وصله ها رو به حافظ نزنید خود ایشان در بیت ششم از شما و دیگر زاهدان تقاضا دارن دست از سرش بردارید.
عرفان در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷:
سلام
دوستان داستان گم شدن انگشتری حضرت سلیمان ریشه در تلمود یهود داره نه اسلام این اصلا هیچ صحتی نداره و افسانه است
سید علی انجو در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱:
در نسخه ای از کلیات سعدی که بنده در اختیار دارم
و تصحیح مرحوم فروغی می باشد، این تغییر نسبت به متن شما به چشم می خورد:
«…حجره ای گزینم و به گوشه ای نشینم» به جای «… به گوشه ای نشینم.»
سلیمان در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:
این شعرو سامی یوسف هم خوندن
با نام عاشقان
نادر.. در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱:
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول ..
رضا در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰:
صیدیم به شست غم شوریده و مست غم
شصت به معنای عدد 60 است
ساقی در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵:
زَهـی خـجـسـتـه زمـانی کـه یــار بــاز آیــــد
بـه کـام غـمــزدگـان غـمـگـسـار بــاز آیـــــــد
زَهی : شبه جمله است به معنی خرمّا ، خوشا،
خجسته : میمون و مبارک
کام : مراد و مقصود، آرزو
غمگسار : دلجویی کننده،غمخوار ،یاردلسوز
معنی بیت : خوشا آن هنگامی که مبارکی که یـار بازگردد و با دلجویی وغمخواری از غمگینان(عاشقان) آنان را به مراد ومقصودخویش برسانـد .
ازبُن هرمژه ام سیل روانست بیا
اگرت میل لب جوی وتماشا باشد.
بـه پیش خیل خیالش کـشیـدم ابـلق چشم
بــدان امـیــد کـه آن شـهــسـوار بــــاز آیــــد
خیل : گروه اسبان، سپاه
ابلق هر چیز که رنگ سفید و یک رنگ دیگر مثل قهوهای یا سیاه داشته باشد ، سیاه و سفید ،معمولاً به اسب سیاه و سفید گفته می شود.
ابلق ِ چشم : چشم به سبب داشتن رنگهای سفید وسیاه وحرکت سریع به اطراف،به اسب سیاه وسفید تشبیه شده است.
شهسوار : سوارکار ماهر
در بعضی از نسخه ها به جای "خیل خیال" ، "شاه خیال" آمده که حافظانه نیست.
معنی بیت :بدین امید که آن سرور وسالارعاشقان (شهسوار) به سوی من بیاید و قدم بر دیدگان من گذارد،(سواراسبان ابلق ِ دیدگانم گردد) دیدگانم رابه سمت وسوی سپاه ِ خیالش کشیده وآماده نگاهداشته ام.
درجای دیگرشاعرچشمانش را درانتظار معشوق ایچنین آراسته است.
بیاکه پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال
اگــر نــه در خـم چـوگـان او رود ســـر مـــن
ز سـر نـگـویـم و سـر خـود چـه کار بـاز آیـد ؟
چوگان: یکی از بازی های قدیم ایرانیان بود.ازآنجاکه این بازی در اغلب نقاط ایران معمول بوده وهمگان بااصول وفنون آن آشنایی نسبی داشتند،"چوگان وگوی" دستاویزی برای شاعران شده وبا این واژه متناسب با کارایی ِ این ابزار، مضمون های زیبایی ساخته وپرداخته کرده ووارد ادبیات عاشقانه- عارفانه نموده اند. این بازی دارای توپ مخصوصی بوده که آن را "گوی" میگفتند ، بازیکنان سوار بر اسب با چوبی که سر آن خمیدگی خاصی داشته گوی را باید به نقطهی مشخصی (دروازه یا گل امروز) می رساندند.
معنی بیت : در اینجا حافظ سر خود را به گوی چوگان تشبیه کرده و می فرماید : سرِمن فقط زمانی ارزش دارد که گوی ِ چوگان ِ آن شهسوار باشد درغیر اینصورت هیچ ارزشی ندارد.تمام هستی من متعلّق به معشوق است.
گردست رسدبرسرزلفین ِ توبازم
چون گوی چه سرها که به چوگان توبازم
مـقـیـم بـر سر راهش نـشستهام چون گـَرد
بــدان هــوس کــه بـدیـن رهـگــذار بـاز آیـــد
مُقیم : ساکن ، کسی که در جایی سکونت دائمی دارد.شاعرکه دربیت قبل سرش را"گوی"ِ چوگان دوست کرده بود،حالا دراین بیت خودش راگرد وغباری فرض کرده وبرسر ِ راه دوست نشسته تا مگرفرصتی دست دهد که به دامانش نشیند.عشق است وعاشق به هرحیلتی دست می زند تا به معشوق یک قدم نزدیکتر گردد. دردل دوست به هرحیله رهی باید کرد.
هوس :امید و آرزو
معنی بیت :به امید اینکه یارازاین راه بیاید وعبور کند، همچون خاک و غباربر سرراهش نشستهام تا خاک کف پایش شوم تامانندگَردی بردامنش نشینم.
دامن مفشان ازمن ِخاکی که پس ازمن
زین دَرنتواند که بَرد بادغبارم
دلی کـه بـا سـر زلـفـیـن او قـراری داشـــت
گـمــان مــبــر کـه بــدان دل قــرار بــاز آیــــد
زلفین: حلقه ای که زنجیر یاچفت در یاصندوقچه را درآن می انداختند. "زلفین" در اصل "زورفین" به معنای کوبهی در است. در قدیم درهای چوبی دو کوبه داشتهاند ؛ یکی استوانهای و ضخیم ، با صدایی سنگین و بم برای در زدن مردان و دیگری حلقهای به شکل قلب و نازک ، با صدایی نازک و زیر برای در زدن زنان تا صاحبخانه بداند پشت در مرد است یا زن . بعداً زلف حلقه مانند را به "زورفین" تشبیه کردهاند .
"قرار" در مصرع اول به معنای عهد و پیمان ودرمصرع دوم به معنی آرامش است.
معنی بیت : دلی که با زلف معشوق عهد و پیمان بست ودرآن حلقه خودراگرفتارساخت،آرامش وقرار خود رابرای همیشه ازدست می دهد امیدنداشته باش که دیگر آرام و قرار برآن دل بازگردد.زیرا زلف معشوق همیشه پریشان است و دل عاشق نیزدرآن پریشانی، بیقرارباقی خواهدماند.تاآن روزکه شایستگی وصال بدست آورد وبه آرامش ابدی نایل گردد.
روزاوّل رفت دینم برسرزلفین تو
تاچه خواهدشد دراین سودا سرانجامم هنوز
چه جـورهـا که کـشـیـدندبلبلان ازدی
به بـوی آنکه دگـر نـوبهار باز آید
بـو:ایهام دارد : 1- عطر و رایحه 2- به معنی امید و آرزو
نوبهارهم می تواند معشوق باشد هم اینکه آغازفصل بهار.
معنی بیت :بلبلان( عاشقان) به این امید اینکه دوباره نوبهار (معشوق یافصل بهار) باز گردد. چه رنج های جانکاه ومشقّات ِ اندوهباری در دیماه(زمستان یاایّام هجران) تحمّل کردند.ناله ها کشیدندوفریاد وفغان برآوردند تامگرسعادتِ دیدار گل (معشوق) نصیبشان گردد.
برخاست بوی گل زدر آشتی درآ
ای نوبهارما رخ فرخنده فال تو
ز نـقـش بـنـد قـضـا هست امـیـد آن حافـظ
که همـچو سـرو به دسـتـم نـگار بــاز آیـد
نقشبند : نقّاش ، صورتگر
نقش بند قضا : نقّاش کائنات ،آفریدگار،
معنی بیت :ای حافظ قطع امیدمکن می توان این امید راداشت که سرانجام ،روزی یار همچون سَروَم را باعنایت پروردگار به دست آورم .
مراامیدوصال توزنده می دارد
وگرنه هردَمَم ازهجرتوست بیم هلاک
حافظ گرچه در راه عشق،سختیها ومرارت ِ توان سوزی رامتحمّل شده امّا جالب است که هیچگاه قطع امید نکرده و همیشه امیدوار است. اوهرگزپاپس نکشید،خون دلها خورد،مقاومت کردوبه ضربِ پتک پیکرتراش ِ پیر دَهرتاب آورد تااینکه سرانجام ازخود تندیس زیبایی دردنیای عشق به یادگارگذاشت. تندیسی که بی شک تا چرخ کائنات می چرخد بررواق ِ زَبرجَدِ آن خودنمایی خواهدکرد.
حافظ آنگاه که صادقانه امید به عنایت ِنقش بندِ قضا می بَست، شایدخودنیزنمی دانست که خودش درحال ِنقش زدن است! اودرگذر زمان خودنقّاشی بی بدیل شدونقشی جاودانه رقم زد.
به ضربِ پُتکِ پیکرسازپیرِدَهرتاب آور
که هرسنگی تحمّل کرد شد تندیس ِ زیبایی
نادر.. در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴:
درود بر دوستان
.. شاید بهتر باشد بگوئیم "زندگی" سرنوشت محتوم همگان است..
آیا به راستی میدانیم که "زندگی" چه کیفیتی دارد؟
به نظرم این یکی که به نظر نقد هم می رسد هیجانش بی نهایت بیشتر است دوست من!!
ساقی در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹:
سرم خوش ست و بـه بـانـگ بـلـنـد میگـویـم
کـه مـن نـسـیـم حـیــات از پـیــالـه میجـویـم
"سرم خوش است" : سرمستم وشـادمـانم
"بـانـگ بـلـنـد" : ازته دل فـریـاد برآوردن ، بی پروا وآشکارا،
"نـسـیـم" :هوای خنک بادملایم،درقدیم به بـوی خوش نسیم می گفتند.
"حـیـات" :زنـدگـی
"پـیـالـه" : جام شـراب
مـعـنـی بـیـت : مـن سرمست هستم وآشکار بـا صـدای بـلـنـد میگـویـم کـه بـوی زنـدگی و شادی را ازجام شـراب میجـویـم.
شراب لزوماً شراب انگوری نیست که انسان وارسته وازبندتعلّق رهاشده ای مثل حافظ،بوی خوش زندگانی را ازآن بجوید. شراب درنظرگاه حافظ عشقورزی، مهرومحبت، دوست داشتن،وهمچنین باده ی انگوری ووووووهرآنچیزیست که راستی آورد وانسان را ازمصلحت گرایی وحساب وکتاب عقل خلاص کند.
"شراب" درمَسلکی که حافظ بنیانگذار و پیام آورآن است،یک "نماد" درتقابل وتضاد با ریاکاری،وخودنمائیست.ازآنجا که هیچ چیزدیگری بهترازاین نماد(شراب) نمی توانست حافظ را ازصفوف عابدان ومتشرّعین ریاکار،جداسازد،وازآنجایی که درآن دوره نسبت به گناه بودن شراب وشرابخواری،حساسیّت فوق العاده ای حاکم بودحافظ تعمّداً برروی این واژه تاکید فراوان دارد،تا دینداران ریاکار را دریکسو وخود را درمقابل آنها قرار دهد وبدین وسیله بستری فراهم گرددکه راحت تر توانسته باشد باورهای آزاداندیشانه ی خود را عرضه کند.
محض اطلاع ، درکتاب قانون در طب تالیف شیخ الرئیس ابوعلی سینا می بینیم که آن دانشمند بی همتا، شراب را نه حرام بلکه جایز برای سلامتی دانسته است تا آنجا که در شعری می گوید.
چو بو علی می ناب اَر خوری حکیمانه
به حقِ حق که وجودت به حق شود ملحق
حلال گشت به فتوای عقل بر دانا
حرام گشت به فتوای شرع بر نادان
ابن سینا درشرح سودمندی شراب می افزاید:
شراب سفید و رقیق برای کسانی که مزاج گرم دارند خوب است و سر درد نمی آورد و ممکن است بمناسبت رطوبت بخشی، سردرد ناشی از التهاب معده را از بین ببرد و یا سبک تر گرداند. شراب صاف شده همراه انگبین و نان نیزبویژه اگر قبل از نوشیدن به مدت دو ساعت با هم آمیخته گردند همان کار را انجام دهند.برای کسی که فربهی و نیرومندی آرزو می کند، شراب شیرین و غلیظ توصیه می شود، لیکن باید از بند آمدن ها بر حذر با شد.....
نوشیدن شراب باید با پیمانه های کوچک شروع شود و این روش بهتر از نوشیدن با پیمانه های بزرگ تر است. کسی که به شراب عادت داشته باشد چنانچه در هنگام غذا خوردن سه پیمانه سر کشد زیانی نمی بیند. ....
بهترین شراب که شراب شُسته نام دارد آن است که سه پیمانه پونه کوهی و یک پیمانه آب را هم به حدی بجوشانند که حجم آن به دو سوم اولیه رسد.کسی که از خوردن شراب احساس سوزش می کند باید بعد از نوشیدن آن انار و آب بمکد و فردای آنروز در ناشتا شربت افسنطین بنوشد و کمی غذا بخورد و استحمام کند…..
برومعالجه ی خود ای نصیحت گو
شراب وشاهدشیرین که را زیانی داد؟
عـبــوس زهــد بـه وجــهِ خــُمـار نـنـشـیـنـد
مـُریـد خـرقــهی دُردی کـشـان خـوش خـویـم
"عـَبـوس" : همیشه اخـمـو و تـرش رو وکج خُلق،
عبوس زُهد: زاهد اخم آلود وبسیارترش رو،
"وَجــه" :مانند، طرز،
"خـُـمـار" : پریشان خاطری و گـیـجـی که بـعـد از مـستـی رخ می دهد. کسی که به حالتی افتاده که "شراب لازم" شده است.معتادین موادمخّدر نیز همین وضعیّت را دارند،زمانی که به موادّمخدر دسترسی نداشته باشند،به خماری می افتند یعنی "مواد لازم" می شوند. بدن معتاد به شراب یاموادمخدر، دراثر مصرف مداوم، وابسته به مواد یاشراب می گردد واگر درزمان معیّن مصرف نکند خمارمی شود.
"مـُریـد" پـیـرو وتابع
"دُردی کش" : بـاده نـوش ، برخلاف عبوس زهد "خوش خُلق
"خوشخوی" : خوش اخلاق ، خـوش رو ، مـتـضـادِ عـَبـوس است.
به دلیل وجود اندکی پیچیدگی درکلام، متاسّفانه شارحان معنای قابل فهمی نتوانسته اندبرداشت وعرضه نمایند ودرحق این بیت زیبا جفا کرده اند.
مـعـنـی بـیـت :
زاهـد ِعبوس واخم آلـوده،مانندخماران ننشیند.!
مگرخمارچگونه وبه چه طرزی می نشیند؟
خمارباحالتی گرفته وپریشان خاطر درانتظار شراب یا مواد مخدر می نشیند.چون تمام سلولهای بدنش درحالتی قرارگرفته اند که در خواست شراب یامواد دارند ومنتظرهستند تابادریافت آن،توان خودرا بازیابند.
بنابراین خمار دووجه مشخص دارد یکی " اخم آلودگی" به سبب نرسیدن موادیاشراب، ودیگری "انتظار"که این مواد یاشراب کی می رسد؟
حالا زاهد که خودبخود کج خو واخم آلود هست،(چون ترشرویی حاصل زُهداست)پس برای چه انتظار می کشد؟ زاهد که معتاد به شراب یا مواد مخدرنیست؟!
نکته ای که پاسخ همین سئوال است و شارحان محترم بدان توّجه نکرده اند وبرداشت های بی معنی وغیرحافظانه ای ارایه داده اند.
اگرمابتوانیم به آن سئوال پاسخ درخورپیداکنیم همان کلیدِ حلّ معمّاخواهدبود.زاهد درانتظار چیست که حافظ می فرماید:
عبوس زُهد یازاهدِ عبوس منتظر نماند همانند خماران ننشیند چرا؟ پاسخ دردرون بیت و در مصرع بعدیست:
من مّرید وپیرو خرقه ی باده نوشان شده ام یعنی من دیگر راهم راپیدا کرده ام من دیگر به نزد زاهدان بازنخواهم گشت.(بانظرداشت اینکه حافظ درابتدای راه دوشادوش زاهدان وعابدان طی طریق می کرده وسپس ازآنان جداشده وبه راه دیگری رفته است.)
اگرامام جماعت طلب کند امروز
خبر دهیدکه حافظ به مِی طهارت کرد
چنانکه ملاحظه می شود حافظ هرروزبه نماز جماعت هم می رفته وبازاهدان نشست و برخاستی داشته است.بگونه ای که اگر یک روز غیبت می کرده،امام جماعت یاپیش نماز مسجد نیز سراغ اورا می گرفته اند .
بنابراین زاهد اخم آلود،منتظرحافظ است که برگردد،امّا چرا حافظ این انتظار را با انتظار خماران ادغام کرده است؟
زاهدان شراب رانجس می دانند ونوشیدن آن راگناهی نابخشودنی. حافظ بهترازهمه می داند که اگر به زاهدی که نسبت به شراب اینقدرحسّاس است بگوید:همانند خماران شرابخوار نشسته ای، چه طنزتلخی برای او خواهدبود وچه طعنه ی اثربخشی ازآب در خواهدآمد! حافظ هوشمندانه واژه ای انتخاب می کند که دیگر انتظاراورانکشند وبه اصطلاح خماراونباشند.
پیش زاهد ازرندی دَم مَزن که نتوان گفت
باطبیب نامحرم حال دردِ پنهانی
من "مریدِ خرقه ی دُردنوشانم"چیزغریبی نیست. یعنی من ارادتمنداین گروه هستم.بعضی ها ایرادگرفته اند که مگر می شود مریدِ خرقه ی کسی شد؟ پاسخ این است که آری می شود.حتّا امروزه هم این اصطلاح درمیان مردم جاریست وهمه ی ماازاین دست عبارات:(عاشق بندکیف اَت هستم،بندِکفشتم و...) شنیده ایم که برای رساندن ارادت به همدیگرمی گویند.وقتی حافظ می خواهد به گوش زاهد برساند که من دیگر مرید شمانیستم ،واژه ای انتخاب می کند که زاهد راابکوبد وبشکند،طعنه ای می زند که او راخوار وخفیف وخُرد کند.حافظ عمداً نمی گوید "مرید دُردنوشانم" ازقحطی واژه وتنگی قافیه نیست که "مّرید خرقه ی دُردنوشان راانتخاب کرده است.برای شاعری مثل حافظ، قحط واژه وعبارت معنی ندارد.اومی گوید مُریدی خرقه ی دُردنوشان ازتو(زاهدعبوس) سزاوارتر وباارزش تر است.یعنی اهمیّت ِاین خرقه برای من از خودِ زاهدعبوس والاتراست.
حافظ هم اوست که :
باغ بهشت وسایه ی طوبا وقصرحور راباخاک کوی دوست معاوضه نمی کند بنابراین تعجّبی ندارد که مُریدی خرقه ی دُردنوشان پاک دل رابه مریدی زاهد عبوس ترجیح دهد.
شـدم فسانـهی سـرگـشتگیّ و ابـروی دوست
کـشیـد در خَم چـوگا ن خـویـش چـون گـویام
"افسانه شدن" : بر سر زبانها افتادن ، وشهرتی پیداکردنست .
واژه ی ِ "سـرگـشتـگی" همانندِ گوی درخمیدگی چوگان،درخَم بیت جاخوش کرده و معناهای زیادی تولیدکرده و تـنـاسب معنایی (ایـهـامی) زیبایی باسایرواژه هاخَلق کرده است :
1- سرگشتگی به معنای سرشدگی،تمام وجود من "سر" شده ،همانطور که می گویند تمام وجودش چشم شده،تمام تنش دهن شده بود.حافظ تمام وجودش سرشده تاشبیه "گوی" شود درخمیدگی چوگان دوست جای گیرد.
2-سرگشته به معنی (سرش بر گشته) سرش خـمـیـده ؛ متناسب با سرخمیده ی ابروان دوست و چـوگان که چوبی سرخمیده تقریباً شبیه عصا ست.
3- سرگشتگی به معنای دَربه دَری، آوارگـی ، حـیـرانـی ، مـعـمـولاً نـشـانـهی حـیـرانـی انـسان در چشم اوست و آدم حـیـران از شـکل چشمـهـایش پـیـداست ، چشم مانندتوپِ گوی گِرد است وابروی دوست همچون چوبِ چوگان خمیده واین چشم حیرت زده در خـم ابـرو همچون گـوی در خـم چـوگـان است.
در بعضی نسخـه ها به جای "ابـروی دوست" "گـیـسوی دوست" ضـبـط شـده که بـازهم "گـیـسـو" مـانـنـد "ابــرو" بـا چـوگان "ایـهـام تـنـاسب" یـا "مـُراعـات النـظیـر" دارد ودرخیال انگیزی معنا خللی ایجادنمی شود.
مـعـنـی بـیـت : ( ازبس که درخمیدگی حیرت آور ابروان دوست،متحیّرماندم)من به دربه دری وحیرانی شهرت پیداکرده ام،ابروی چوگان مانندِ معشوق، مـرا همچون چشم در خمیدگی ِ خود گـرفـتـه و به هر سـو که میخواهـد میکشاند.
من به سرگشتگی افسانه شدم ابروی چوگان مـانند معشوق ،تمام وجود مـرا که همچون سـر شده، همـانـنـد گـوی در خم خود گـرفـتـه است و به هر سـو که میخواهـد میکشاند.
اگرنه درخم چوگان اورود سرمن
زسرنگویم وخودسرچه کاربازآید
گـَـرَم نـه پـیـر مُغان در بـه روی بـگـشـایـد
کـدام در بــزنـم ؟! چـاره از کجا جـویـم ؟!!
حافظ باهمه ی پیچیدگی وتضاد وتناقضات اندیشه پروری که دارد،درچنداصل ثابت وپایداراست.یکی ازآنها اطاعت محض ازپیر مغان است ،هرجا که ازاویادکرده به احترامش ایستاده،هرچه اوفرموده به گوش جان شنیده وازغم واندوه روزگار ودرد ورنج فراق به آستان اوپناه برده است.امّا عجیب است که هیچکس نمی داند مشخصاً اوکیست! اسمی ازاونبرده وبا لقب هایی مانند: مرشد،راهنما،پیر میکده،می فروش، وپیرمغان با ادب واحترام یادکرده است.گرچه با کنارهم قرار دادن بیت هایی که درمورد پیرمغان سروده شده،می توان به نتایجی دست یافت.قبلن دراین مورد توضیحات مفصّل ارایه شده است.رجوعع شود به غزلیات پیشین.
مـعـنـی بـیـت : اگر پـیـر مـُغان آن انسانِ کاملِ نیک پندارنیکوخصال، مـرا پـنـاه نــدهــد و در بـه روی مـن نـگـشـایـد،هیچ کـسـی نیست که قادرباشد،تشویش وتـحـیـُّـــر مـرا چـاره کـنـد.
جزآستان توام درجهان پناهی نیست
سرمرابه جزاین درحواله گاهی نیست.
مکن در یـن چمـنـم سـرزنـش بـه خـود رویی
چـُنـان کـه پــرورشــم دادهانــد مـیرویــم
دراین جهان پهناور،انسان باهمه ی پیشرفت های حیرت انگیزدرهمه ی علوم،درمقابل معماهای حل نشده،همچون کودکی متحیّر انگشت بردهان مانده وازاسرارهستی بی خبرافتاده است.! انسانها درهرقدمی که درمسیر کشف مجهولات برمی دارند،هنوزیک به یک حقیقتی نرسیده صدهاسئوال بی پاسخ که چونان زنجیری به هم پیوسته اند،یکایک سربرمی آورند وبرحیرت آدمی می افزایند.!
یکی ازاین مجهولات حل ناشده،این است که آیا سرنوشت انسان ازقبل تعیین شده یا اینکه خود انسان سرنوشت خودرا رقم می زند؟این دونظریه ازقدیم به موازات همدیگر شکل گرفته وتازمان ما همچنان طرفداران ومنتقدانی داشته اند.
آنها که به جَبری بودن وغیراختیاری بودن سرنوشت معتقدند براین باورهستندکه سرنوشت ما ازقبل نوشته شده وتلاش وکوشش ما هیچ تاثیری برای تغییر سرنوشت نخواهد داشت:
گلیم بخت کسی را که بافتندسیاه
به آب زمزم وکوثرسفید نتوان کرد.
اما آنها که این نظریه را قبول ندارند معتقدندکه انسان دارای عقل وشعور واراده بوده وسرنوشت خودرا خودش رقم می زند.
باتوسعه ورشد علم ودانش بشری به ویژه روانشناسی،امروزه اغلب صاحبظران براین باورند که هردو نظریه هم درست هستند وهم خطا.!!
چراکه انسان دربسیاری ازامور مانند: انتخابِ پدر ومادروکشوری که به دنیامی آیدو..... هیچ اختیاری ندارد وناگزیراست باهرچه که قسمتش بوده باشد بسازد وبسوزد!هیچکدام ازما به اراده ومیل خویش به این دنیا پاننهاده ایم،مارا بی آنکه خودخواسته باشیم،راهیِ این جزیره ی اسرارآمیز کرده اند،برایمان پدرومادرانتخاب کرده اند،شکل وشمایل رقم زده اند، هوش وعقل مشخصی اعطانموده اند،خُلق وخوی خاصی وخصوصیّاتی درنهاد ماتعبیه کرده اندبرروی ما اسم گذاشته اند،نقطه ی جغرافیایی برای زندگی تعیین کرده اند وحتّا دین ومذهبمان نیز پیش ازآنکه به دنیا قدم بگذاریم مشخص نموده ودرشناسنامه هایمان درج کرده اند.ماناگزیریم وهیچ قدرتی والبته هیچ اختیاری درچنین مسایلی نداشتیم.چه بسا هریک ازما ممکن بود دریک نقطه جغافیایی دیگری به دنیا می آمدیم.درآنصورت پدرومادر،میهن، دین ومذهب وووووهمه چیزمتفاوت می شد..شانس واقبال چه تاثیرغیرقابل انکاری درزندگی ما دارد؟!؟
وامَا باتغییرزاویه ی نگاه،متوجه می شویم ما انسانهاقادریم به هرچیزی که می خواهیم برسیم.!فقط اراده وهمت وپشتکارمی خواهد!هیچ چیزی محال نیست وبرای اثبات این ادّعا(که ما می توانیم)هرروزمصداقهای روشن تری ازاینکه:"ماهرگونه بیاندیشیم همان خواهدشد" رُخ می نماید.......بنابراین ،این خود ماهستیم که داستان زندگی خودرا می نویسیم نه دیگران.
به روشنی می بینیم که هردونظریه هم درست است هم خطا! امّاببینیم حضرت حافظ این فیلسوف صاحب مَسلک، این عاشق صادق واین رند زیرک واعجوبه ی تاریخ، دراین باره چه نظری دارد؟ آیا او جبریست یا به اختیار واراده باوردارد؟
بعضی ازصاحبنظران با استناد به اشعاری ازآنحضرت، او رادرردیف جبریّون قرارداده اند! ابیاتی مانند:
مکن در یـن چمـنـم سـرزنـش بـه خـود رویی
چـُنـان کـه پــرورشــم می دهند مـیرویــم
یا:
نیست بر لـوح دلـم جـز الف قامت یار
چــه کـنـم حــرف دگـر یـاد نـداد اسـتـادم
یا:
در پـسِ آیـنـه طوطی صفـتم داشتـهانـد
آنچه اسـتـادازل گـفـت بـگـومـیگـویـم
امّا اگر"جبری"گری حافظ درست بوده باشد،همه چیزخراب می شود.ازیک سو دلمان راضی نمی شود حافظ را ازدست بدهیم ودیوانش را به کناربگذاریم .ازسوی دیگرمیل نداریم به سخنان کسی گوش جان بسپاریم که جبریست وهمه چیز را ازقبل تعیین شده می پندارد.چنین راهنما ورهبری باچنین نگرشی،دست وپای مارا می بندد،اراده واختیار ازما می گیرد وبه مامی گوید چنانکه پرورشت می دهند می رویی!زیادتقلّانکن قسمت هرچی باشدگردن بنه ودَم برنیاور! اومارا ازسعی وتلاش بازمی دارد.!
وقتی به چنین تعارضی می رسیم،ندایی ازدرون بگوش می رسد! دیوان حافظ را بردار وفالی بزن شاید راه چاره ای بوده باشد تو ازآن بی خبری!.ناگاه دستمان به سوی دیوانش درازمی شود....نیّتی کرده وصفحه ای که پیش رویمان بازشده رامی خوانیم:
چرخ برهم زنم اَرغیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم ازچرخ فلک
باورنمی کنیم،تردیدبه جانمان می افتد، مگرمی شود؟حافظ دارد باماسخن می گوید!
دوباره نیّتی کرده ودوباره اولین بیتی که به چشممان می آید می خوانیم:
بیاتاگل برافشانیم ومی درساغرانداریم
فلک راسقف بشکافیم وطرحی نو دراندازیم!
خوشحالی وجودمان رافرامی گیرد...به اندیشه ی حکیمانه ی حافظ مرحبایی می گوییم و دیوانش را ورقی می زنیم،بیتی دیگر می خوانیم ورضایت خاطرمان فراهم می گردد:
سعی نابُرده دراین راه به جایی نرسی
مزد اگرمی طلبی طاعت استاد ببر
هرچه بیشترورق می زنیم ودر دریای دیوانش غوطه ور می شویم درمی یابیم که حافظ نه جبریست نه مطلق به اختیار اعتقاد دارد.حافظ واقع گرای حقیقت جوییست که هوشمندانه همه ی جوانب رامدّ نظر داشته است.مگرمی شود حافظ را درچارچوب جبری گری ویا اختیار زندانی کرد؟ اوفراترازقالبهاست ودرهیچ چارچوبی قرارنمی گیرد! حافظ درآن روزگاران وبا آن دانش محدودِ بشری به چیزی رسیده بود که درحال حاضر، بشر با این همه توسعه ی دانش وانفجارعلم رسیده است!براستی که اوصدهاسال اززمان خویش جلوترمی زیسته است.!
باتوّجه به توضیحات بالا،نتیجه اینکه ناچاریم بپذیریم که بخشی اززندگانی همچون انتخاب پدرومادرو....جبری وغیراختیاری وبخشی دیگرمنوط به خرد وهمَت واراده هست.
حال دربیت موردبحث حافظ به بخش جبری بودن زندگانی اشاره دارد وکلّ زندگی مدّ نظر اونیست.پس کسانی که اورا به جبری گری متّهم می نمایند به این نکات توّجه نکرده وقضاوت عجولانه نموده اند.
معنی بیت:
چمن: کنایه ازدنیاست
"خـود رویی" : خودبه خود رویـیـدن (بـدون تعلیم و تـربـیـت رشد کردن) ، کـنـایـه از "هـرزه بـودن" ، "لا اُبالی بـودن" البته ازدیدگاه زاهدِ عبوس
مـرا بـه هـرزه و لا اُبـالـی بـودن سـر زنـش نـکـن ای زاهدِعبوس، آنـگـونـه کـه مـرا پـرورش میدهـنـد رشـد میکـنـم. (اشاره به بخشی اززندگانی که خارج ازاختیارمن است.شرایطی که تغییردادن آن مانند:درکدام نقطه ازدنیا زندگی کنم وزیردست کدام پدرومادری تعلیم وتربیت ببینم و...برای من میسّرنیست.
تـو خانقاهه و خـرابــات در مـیـانـه مـبـیـن
خــدا گــواه کـه هـرجـا کـه هـست بـا اویــم
خـانـقـاه" : در اصل "خـانگاه" به معنی جای خان بوده که در عربـی خـانـِقـاه تلـفّــظ شده (در تصوّف رهبر و مرشد را خان و شاه میگفتهاند.) "خـانـقـاه" محلی است که صـوفـیــان در آن جـمـع میشدهاند و محـفـل اُنـس و حلـقـهی ذکـرشان آنجا بـوده و مـراسم آیـیـن های خود رادرآنـجـا اجـرا میکردهانـد. "خـانـقـاه" در شعر "حـافـــظ" مـقـابـل و مـتـضـاد خـرابات و مـیـکـده است و بـار معناییِ مـنـفـی دارد.
حافظ مدّتی درخانقاه رفت وآمدکرده وپس ازپی بردن به ریاکاری وعقایدپوچ آنها، ازخانقاه خارج شده است.
ز خـانـقـاه به میخانه میرود حـافــظ
مگرزمستیِ زهدِ ریا به هوش آمـد؟!
درایـنجـا نیزدومکانِ متضاد(خـانـقـاه و خـرابـات) را دریکجانشانده تا بـگـویـد خـانـقـاه و خـرابـات هردوظاهرکابوده ونبایست ازروی نام وظاهرقضاوت کرد. هیچکدام ازاینها وسیـلـهی وصـول بـه حـق تعالی نـیـستـنـد ،اصل باطن آدمیست که بایدپاکسازی شده وصیقل بخورد.دردرون هریک ازاینها که باشی،شرط اصلی،دل وجانست که بایستی تزکیه گردد،مهم نیست که جزو کدام دسته هستی.
همین نکته که خانقاه وخرابات تفاوتی باهم ندارند،یکی ازپایه های بنیادین جهان بینی حافظ است که اورا ازسایرین متمایز می کند.
معـنی بـیـت : ای زاهد عبوس ،بـه ظاهرمن نگاه نکن که درخانـقـاه هستم یا خـرابات. ازنظرمن اینهاهیچ اهمیّتی ندارند .( اینها واسطهی وصال نیستند).تومی خواهی باورکن می خواهی باورنکن. خـداوند خودش گـواه است کـه مـن هـرجـا بـاشم بـا او هستـم.
زاهدتنگ نظرانه چنین می پندارد که فقط راه ومسیر اودرست است وسایرین گمراه ومغضوبین هستند.امّا حافظ گرچه ازخانقاه بیزاراست لیکن بانگرشی متعالی،براین باوراست که حتّا درخانقاه هم باشی،امکان وصال هست فقط باید دل وجانت پاک باشد.به تعداد آدمیان راهی به خانه ی دوست هست.
همه کس طالب یاراست چه هشیاروچه مست
همه جاخانه عشقست چه مسجد چه کُنشت.
غـبـار راهِ طـلـب کـیـمـیـای بـهـروزی سـت
غـلام دولـت آن خـاک عـنــبــریـن بــویــم
غـبـار" : گـرد و خـاک
"غـبـار راه" : نشانه ی حرکت وبه راه افتادن وتحمّل سخـتـی و رنـج است.رنجی که درطی سـفـر متحمّل میشـونـد.
"راه ِطـلـب": مرحله ا ی ازمراحل سیرو سلوک عارفانه است.سالک دراین مرحله اشتیاق وافر برای رسیدن به معبود داردو شبانه روز چـه درخواب وبیداری،در خـلـوت و جلوت، در خـانـه وبـازار پـیـوستـه وبی وقفه، دراندیشه ی طلب باشد وجزاین به چیزی نیاندیشد.
"کـیمیا" : اکـسیـر ، مـادهای کـه کیمیاگران بـه دنـبـال کشف آن بـودنـد تا به وسیلهی آن فـلـزّات کم ارزش مثل مس و روی و آهن را بـه طــلا تـبـدیـل کـنـنـد.
غـبـارِ راهِ طلب، دراینجا بـه "کـیـمـیـا" تشبیه شده است.یعنی مس وجود را به طلا تبدیل می کند.
"غـبـار" بـا "کـیـمـیـا" تناسب هم دارد ، در کـیـمـیـاگـری غـبـار مخصوصی بـوده که به عنوان "عنصرمعین" (کـاتـالـیـزور) استـفـاده میکردهانـد.
"بـهـروزی" :سعادت و خوشـبـختـی
"دولـت" : بخت و اقبال
"خـاک" : ایـهـام دارد : 1- غبارراهِ طلب 2- خاک کوی معشوق
"عـنـبـریـن" :خوش بو مثل عنبر.
عـنـبـر مـادّهای سـت سیـاهرنـگ و خوشبـو که از شـکـم نـوعی ماهی به نام "عنبرماهی" یـا "مـاهی کاشالوت" که زیـستـگاه آن در آبـهـای سـاحـلـی هـنـد است به دست میآورنـد.
مـعـنـی بـیـت : درراهِ طلب ومسیر وصال تو،گرد وغباری که برسروروی من می نشیند،اکسیرسعادت ونیکبختی هست.همین
سختی و رنج راه ِ طلب که همچون گـرد و غباری برصحن دل وجان می نشیند اکـسیـر نـیـکبختی است.این اکسیر مس وجود مرا همچون طلا ارزشمند می کند.
سپاسگزارم و بـنـده و چاکر این ِدرگاه هستم خاک کوی دوست همچون عـنـبـرمشام جان ودل رامی نوازد.
دست ازمسِ وجودچومردان ره بشوی
تاکیمیای عشق بیابیّ و زَرشوی
ز شـوق نـرگـس مـست بـلـنــــــــــــد بـالایـی
چـو لالـه بـا قــــــدح افـتــــاده بـر لـب جـویام
شوق :اشتیاق وعلاقه ،امید و آرزو
"نـرگـس" : استـعـاره از چشم معشوق
"مـسـت" : نیمهخواب ، خـُمـارآلـود
"بلند بالا" : قـد و قـامـت بلند مثل سروکشیده
"قـَدح" : پـیـمانه ، جام پراز شـراب که درونش سرخ می شود به لالـه تـشبـیـه شده است.
شعروقتی زیبا وماندگارمی شود که تصویر روشن والبته زیبا وخیالپرورخَلق کند.بخشی ازتفاوت های فراوانِ حافظ باسایر شعرا،درهمین نکته نهفته است. یکی ازشگردهای خاص حافظ ،انتخاب واژه ها ی مناسب برای خَلق مضمون است. دراین بیت چنانکه ملاحظه می شود کلمات: نرگس، لاله، بلندبالا(سرو)،لب جوی، ازلحاظ مفهومی، همه خویشاوندان یکدیگرند.
"جـوی" : ایهام دارد : 1- جوی آب 2- جویبار اشک
مـعـنـی بـیـت :همچون لاله ی عاشق که قدح به دست، درکنارجویی،درآرزوی رسیدن به گل نرگس،افتاده است،من نیزقدح دردست، درکنارجویباراشک،ازاشتیاق دیدن چشمان شبیهِ نرگسِ تو افتاده ام.
شاعرخودرا به جای لاله که به گل عاشق معروف است فرض کرده،لاله گویی که قدح شراب دردست دارد وبرلب جو ازاشتیاق ِ معشوق خود(گل نرگس) افتاده است.
شاعربه جای لب جو،چشمان گریان خودرا جویبارفرض کرده وبه جای گل نرگس چشمان زیبای معشوق را درنظرگرفته است.
ازادغام این دوصحنه،تصویری خیال انگیز ازلاله ی خمیده برلبِ جویی که کمی آنطرف ترگل نرگسی به چشم می خورد،درقاب ذهن مخاطب نمایان می شود. دقیق که می شوی درپس زمینه ی این عکس،عکسی کمرنگ تر، مستی که پیاله به دست برلب جو افتاده به چشم می خورد. حافظ علاوه برشاعری،الحق که نقّاشی ماهراست.
بـیـار می،کـه بـه فـتـوای حافـظ از دل پـاک
غـبار زَرق بـه فـیـض قــدح فـرو شـُـویـم
"فـتـوا": حکـم شرعـی ،امّا دراینجا به معنی "نظر" است.حافظ که درمقابل ریاکاری وتظاهر زاهدان ِ عبوس مَسلک رندی رابنانهاده،حالا درمقابله بافتواهای شرعی زاهدان ریاکار،دست به مقابله به مثل می زند.آنهافتوای تکفیر وارتداد حافظ راصادرمی کنند وحافظ نیز به زبان خودآنها سخن می گوید.به همین سبب نمی گوید( به سفارش حافظ مِی بیاورید) بلکه درمقابله باآنها،به طنزوطعنه فتواصادرمی کند.!
"زَرق" : دو رنـگی ، تـزویر و ریـا
"غـبـار زَرق" : ریـا و دو رنـگی بـه غبار تشبیه شده است ." غبار" دربیت پیشین ارزش کیمیاراداشت،امّادراینجا چون "غبار" مربوط به دورویی وریاهست،چیزی آزارنده وکثیف است وبه لطفِ مِی بایدشُسته گردد.
"به فـیـض ِقدح":معنای زیادی دارد. دراینجابه لطفِ می،بامنافع واثراتِ مستی بخش مِی،ریزش عطا ازقدح.
"غـزالی" در رابطه بامنافع شراب، 10 منفعت شمرده است ، و ایـن "بـرطـرف کردن دو رنـگـی و ریـا" یـکـی از مـنـافـع شـراب است. شراب بـاعـث میشود که درون و بـاطن مست آشکار شود.
مـعـنـی بـیـت : بـنـا بـه فتوای حضرت حـافظ که از دل پاک و نـیـّت صافش برمی آید،باده بـیاورید تا بـه لـطف مِی، دورنگی و ریـا راکه همچون غـبـاری دل وجان راآزارمی دهد بـشـویـم.
امّامگر حافظ نیز دورویی وریاکاری می کند که گرد وغبار آن بردل وجانش نشسته وآزارش می دهد.
درپاسخ باید گفت که آری هرانسانی روزانه درهرلحظه درمعرض خطر ریاکاری هست وحافظ نیزهماننددیگران ممکن است که دچارلغزش وخطا باشد.لیکن فرق ِعُمدیِ حافظ بادیگران دراین است که حافظ وسواس خاصی درمورد ریاکاری دارد وهرروزکارنامه ی اعمالش رابازنگری کرده وسعی می کند هرروز بهتراز دیروزباشد.به محض مشاهده ی ذرّه ای گرد وغبارِریاوخودنمائی،دست به اصلاح و بازسازی زده وآن راپاکسازی می کند.
طریق عشق بسیارخطرناک است ومواظبت وهوشیاری مداوم نیازدارد تا سالک به مقصدبرسد.
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
پیوند به وبگاه بیرونی
۷ در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۲۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » دیباچه:
پیوند به وبگاه بیرونی
نیکولا سعدی کارنو
پیوند به وبگاه بیرونی
ماری فرانسوا سعدی کارنو
۷ در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۱۳ دربارهٔ سعدی » گلستان » دیباچه:
ماری فرانسوا سعدی کارنو (به فرانسوی: Marie François Sadi Carnot) (11 اوت 1837، لیموژ - 25 ژوئن 1894، لیون) سیاستمدار فرانسوی و پنجمین رئیس جمهوری سوم فرانسه بود. او در 1887 به ریاست جمهوری فرانسه رسید و در 1894 کشته شد.
با کنار رفتن ژول گروی از ریاست جمهوری سعدی کارنو با پشتیبانی ژرژ کلمانسو و گروهی دیگر به این مقامدست یافت. در این زمان جمهوری دچار بحران و زیر حملهٔ ژنرال ژرژ بولانژه. سعدی کارنو به جمهوری و مقام ریاست جمهوری اعتبار بخشید. بولانژه به تبعید فرستادهشد و در همان سال(1889) سالگرد انقلاب فرانسه و نیز نمایشگاه جهانی پاریس برپاگشت. این رویدادها بر محبوبیت جمهوری و استواری پایههایش افزود. در 1892 وی با رسوایی کانال پاناما رودررو شد.
در 24 ژوئن سعدی کارنو در اوج محبوبیت در ضیافتی عمومی در لیون سخنرانی نمود ولی با اینکه بیان داشت که در اندیشه انتخاب دوباره به ریاست جمهوری نیست از سوی یک آنارشیست ایتالیایی به نام سانته جرونیمو کاسریو با خنجر زخمی شد و روز پس از آن درگذشت. ترور او موجی از ترس و دلهره را پدیدآورد. پیکر وی با احترام در پانتئون به خاک سپردهشد.
داستان نام گذاری سعدی کارنو در کتاب از سعدی تا آراگون نوشته جواد حدیدی آمدهاست. پدربزرگ سعدی کارنو به قدری به گلستان علاقهمند بوده است که نام فرزند نخستش (نیکولا لئونار سعدی کارنو) را سعدی گذاشت. رئیسجمهور فرانسه برادرزاده نیکولا لئونار سعدی بوده که فیزیکدان برجستهای بودهاست و قانون دوم ترمودینامیک "سیکل سعدی کارنو از نام وی گرفته شده است و به افتخار وی نام برادرزاده (ماری فرانسوا سعدی) را نیز سعدی میگذارند
تیرداد در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:
این شعر رو گروه اوهام - شهرام شعر باف - در آلبوم " نهال حیرت " به زیبایی اجرا کرده و نام قطعه آن " افسون " میباشد
محمد امین در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۴۲ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱ - یکشب با قمر:
سلام خدمت همه ی دوستان ادب دوست
چند سال پیش مطلبی در مورد این شعر در یکی از مجلات خوندم که گفته بود این شعر رو شهریار برای قمرالملوک سروده و در ادامه توضیح داده بود که هر شهری که قمر برنامه داشت بیت آخر همین شعر بر روی پارچه ای نوشته بر سردر سالن میزدن که امشب قمر اینجاست
این شعر به همراه اجرای مرغ سحر قمر حسابی صدا کرده بود.
با تشکر
و .ا در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۲۲ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۱۵ - فی قدوم الخضر:
خیز و بیرون خرام ازین مسکن
رخت خود زین وطن برون افکن
و .ا در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۱۷ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۰ - فی الشکایه:
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چون شب شدست بر چشمم
و .ا در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۰ - فی الشکایه:
زین سپس ره طریقت پوی
گر سخن گویی از حقیقت گوی
و .ا در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۰۴ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۵ - اَعْدا عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الَّتی بَیْنَ جَنْبَیْکَ:
سلام بر سنایی
رحمت و برکات خداوند بر وی باد
سهراب در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:
دوستان چرا برخی از افراد اصرار دارن پیر مغان رو اون کسی که خودشون دلشون می خواد معرفی کنن.مغ به روحانی زرتشتی می گن.پیر مغان هم زرتشت است.لطفا سفسطه و مغلطه نفرمایید با سپاس
فرخ شیرانی در ۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۹ دربارهٔ سلمان ساوجی » فراق نامه » بخش ۲ - مناجات: