گنجور

حاشیه‌ها

رضا در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵:

عمر یست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریایِ خلق بـه یک سـو نهاده ایم
"عمری‌ست" : زمان درازی است
"به راهِ غمت رو نهاده ایم" : صورت بر خاکِ راهِ عشقت گذارده ایم.،غمت راپذیرفته ایم ازصمیم قلب و تسلیم شده ایم. عزم جزم کرده وگام براین راه گذاشته ایم .
"غـم"غم ِعشق است ، عزیزوگرامیست، غم ِ عشق برای عاشق دلـپـذیـرتر ازشادی ِ دنیویست.
"روی وریا" : تـظـاهـر و خود نمـایی ونمایش دادن های مردم
"روی و ریـایِ خَلق" یعنی : هرچه که مربوط به ریاکاری و مـردم فـریبی بوده باشد. دیگربه ریاکاری دیگران توّجهی هم نمی کنیم،آنهارابه حالِ خورهاکرده وتنها به عشق تو وغمِ عشقت می اندیشیم.
مـعـنـی بـیـت : مدّت زمانی به اندازه ی عمرانسانی،سپری شد که ما عاشق تـو شده‌ایم و غم عشق تـو راازصمیم ِ دل وجان پـذیـرفـتـه‌ایـم. باافتخار وغرور،غم عشقت را عـزیـز می‌داریـم. عشقت را نمایشی نپذیرفته ایم، دو رویی ومـردم فـریبی رابه کناری گـذاشتـه وتنهابه تومی اندیشیـم.
اَندرسرماخیال ِ عشقت
هرروزکه باد درفزون باد
طاق و رواقِ مدرسه و قیل و قالِ علم
در راه جـام و سـاقی مَهرو نهـاده‌ایـم
طـاق : چند معنی دارد : 1- سقف 2- تک در برابر جفت 3- ایـوان
"رواق" : پـیـشـگاه ، ایـوان
منظور از "طاق و رواقِ مدرسه"یعنی هرچه که به درس ومدرسه مربوط است.
"قـیـل و قـال": مجادلـه ومباحثه برسرموضوعاتِ علمی،آنچه که به درس ومشق مرتبط می شود.
از قیل و قالِ مـدرسه حالی دلـم گـرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنیم.
"سـاقـی" دراغلبِ غزلیّات ِ حافظ خودِمعشوق است. وقتی عاشق از بوی گیسو وعطرِتنِ معشوق وازکیفیّتِ چشم ولبِ لعل فامش سرمست می شود پس معشوق درحقیقت ساقی ِ عاشق است وازهمین دیدگاه حافظ معشوق را "ساقی" خطاب می کند.
چنان زند رهِ اسلام غمزه ی ساقی
که اجتناب زصَهبا مگرصُهیب کند!
"صُهیب" ازتیراندازان مشهورعرب وازسابقون لشکریان اسلام بود.
ره زند: مانع گرددوغارت کند.
عشوه وغمزه ی "ساقی" آن هنگام که بکارافتد وجلوه گری آغازکند، دل ودین همه راغارت می کند وکسی نمی تواند مقاومت کند. شاید،احتمالاً تنهاافرادی همانندِ صُهیب که تیراندازی ماهر وقوی وشجاع بود توانسته باشند ازخوردن ِباده خودداری کرده ودین ودلِ خودرا نگاهدارند!
حافظ به خود وعاشقان همدل ِ خود حق می دهد که مدرسه ودفترودانش اندوزی را رهاکرده وبه عشق بپردازند.
درنظرگاهِ حافظ عشق و معرفت، جایگاهی والاتر ازبحثِ مدرسه و علم آموخـتـن دارد. به باورِ حافظ، میدان ِهستی وعرصه ی آفـریـنـش، بستری برای ظهورِعشق است تا آدمی باپرداختن به آن به کـمـال رسد.
بخواه دفـتـر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه وبحثِ کشفِ کشّاف ست؟!
معـنی بـیـت : مـا(عاشقان) مدرسـه و هرچه که به بحث ومباحثه های علم و دانش مربوط می شود رایکجا به کنار گذاشته‌ وآن را فدای باده و قربانی ِ معشوقِ دلستان ومَه روکرده‌ایم.
حافظ دراینجا بااطمینانِ خاطروبه روشنی، ازماهیّتِ مَسلک ِ رندی عاشقی و نظربازی، رونمایی می کند وبا شجاعت، اعلام می کند ازاین پس ، ما از درس ومدرسه روی گردانده وبه معشوق وباده وساقی روکرده ایم. ازپـرداخـتـن به علم به جایی نرسیدیم. به لطف ِ حق، راهِ تازه ای پیشِ رویمان گشوده شده وآن راهِ عشق است. مااینک براین باوریم وایمان داریم که تنهاراهِ رستگاری، عشق و سرمستی ورندیست واین طریق ومَسلک است که مـا را بـه کمال خواهدرساند.
هم جان بدان دو نرگس جادو سـپـرده‌ایـم
هـم ؛ دل بدان دو سـُنبل هندو نهاده‌ایـم
جان سپردن: عزیز وگرامی مثل جانِ خویش داشتن، مردن برای چیزی یابه خاطرکسی
نـرگـس : استعاره از چشم
"جادو" :صفتِ سِحرو افسونـگـریِ برای چشمان
"سنبـُل" : استعاره اززلفی که ازدوطرفِ صورت آویخته شده باشد.
"هـنـدو" : سـیـاه ، صفتی برای زلـفِ معشوق
"دل نهادن" : دلدادگی وعاشق شدن
این بیت، مضمون ِ زیبا وحافظانه ای ازلحاظ ِ ظاهری وباطنیی دارد. ازیک سو جانِ عزیزِعاشق به جادویِ دو دیده ی معشوق تقدیم شده، وازسویی دیگر دلِ عاشق به دوزلفِ دلبرشیدا وشیفته شده است.
مـعـنـی بـیـت : هـم جانمان را تقدیم ِ دو چشم سِحرانگیز ِمعشوق کـرده‌ایـم و هـم دل رابه دوزلفِ سیاه او سپرده ودودست ازدل وجان به عشق اوشُسته ایم.
من ازرنگِ صلاح آنگه به خونِ دل بشُستم دست
که چشم بادپیمایش صلا برهوشیاران زد.
عـمـری گـذشـت تـا بـه امـید اشارتی
چـشـمی بـدان دو گوشه ی ابـرو نهاده‌ایـم
اشارت" : حرکاتِ دلبرانه ی چشم ودلستاننده یِ ابـرو ازجانبِ معشوق،که جانِ عاشق راجَلامی بخشد. اشاراتِ معشوق غالباً با ناز وعشوه است که بخش عظیمی ازنیازعاشق رامرتفع می سازد.
"چشم نهادن": چشم انتظاری وخـیـره فروماندن
معنی بـیـت : روزگاری به اندازه ی یک عمرآدمی پشتِ سرگذاشتیم درانتظار اینکه غـمـزه و عشوه‌ی ای ازجانبِ معشوق به دو گـوشـه‌ی ابـروی او خـیـره مـانده و انـتـظـار می‌کشیم. امّا ماعاشقیم درهیچ شرایطی پاپَس نمی کشیم.
گربادفتنه هردوجهان رابه هم زند
ما وچراغ ِ چشم ورهِ انتظاردوست
ما مـُلک عافـیت نـه بـه لشکر گرفـته‌ایم
مـا تـخت سـلطـنـت نه به بازو نهاده ایم
"مـُلـک" : پـادشـاهی
"عـافیـت طلبی" به معنیِ خامُش نشینی، تعقیب نکردن ودخالت نکردن ِ کاردیگران، به مـنـظـور تزکیه وپالایش ِ روح وروان،دوربودن از مـحـیـطِ گـنـاه وتشویش ونگرانی و پـارسـایی پـیـشـه کـردن است. هـمـانـنـد "رُهـبـانـیـت" که در بینِ مسیحیان معمول است.
"مـُلـک عـافـیـت":عـافیت به معنیِ فارغ بالی وآزادی وتندرستی ِ روحی وجسمیست که درنظرگاهِ حافظ، به شکوه وجلالِ پـادشاهی پهلومی زند! حافظ ِ حکمیم وفرزانه،این عافیتی راکه به دست آورده،به "سلطنت" تشبیه کرده است.
حافظ ازوقتی که باعشق آشنا شده، براین باوراست که ازقید وبند وتعلّقاتِ دنیوی ودینی، آزادشده وبه رهایی رسیده است. خودرا پادشاهی می پندارد که درامنیّتِ کامل، بی دغدغه و باآرامش برتختِ عاشقی تکیه زده است. ضمن ِ اینکه بافخر ومُباهات وطعنه زدن به پادشاهان، اعلام می کند که ما این تاج وتخت را با زور ولشکرکشی به دست نیاورده ایم. پشتوانه ی این سلطنت، لشکر وسرباز وبازوانِ آهنین نیست. بلکه ضمانتِ پایداری این تختِ پادشاهی "عشق وَرزیست". نیرویی که بدونِ آن نه تنها هیچ تختی بلکه هیچ اندیشه ای را توان ایستادگی وماندگاری نیست.
حافظ دراینجا به مددِ نبوغ خدادادی ِ خویش، محـبـّت و عشق را در تـقـابـل با سـلـطنت و پـادشاهی، قرارداده وآن را پیروز این مقابله وبرتر ِ این مقایسه معرّفی کرده است.
مـعـنـی بـیـت : مـا این تختِ آرامش ِ "عافیت طلبی" را(به شرحی که گذشت) به مددِ عشق ومِهرورزی به دست آورده ایم. بی آنکه همانندِ پادشاهان، لشکرکشی کنیم،جنگ وخونریزی به راه اندازیم، وزور بازوبکارگیریم،تنها باقدرتِ اعجاب انگیز عشق به سلطنت رسیده ایم. سلطنتی که درقلمرودلهاست و هرگز زوال ندارد.
گوشه ی ابروی توست منزلِ جانم
خوشترازاین گوشه پادشاه ندارد.
روانشاد "شهریارشهرعشق" نیزدر غزلی زیبا در این باره می گوید:
زیرنگین ِهنرقلمروِ دلهاست
سلطنتِ شهریارشاه ندارد!
تـا سـِحر چـشم ِ یار چه بازی کند کـه باز
بـنیاد بر کـرشمه‌ی جادو نهاده‌ایــم
"سـِحـر" : افسون ، جـادو
"بـاز" : دوبـاره
"بـنـیـاد" : پی وبَنا، اساس کار
"کـرشمه" : غـمـزه ، حـرکـات دلبرانه ی چشم و ابـرو
"جـادو" در ایـنـجـا منظور چشم جـادو است. چون قبل ازاین سخن ازنرگس جادو شده، برهمان اساس، صفت چشم را به جای چشم آورده است.
مـعـنـی بـیـت : تا بـبـیـنـیـم سرانجام چه پیش آید و جادوگری چشمانِ یـار، چـه اوضاعی را رقم خواهدزد وچه بازی خواهدانگیخت؟ ماکه اساس ِ کار خودرا بـر کـرشمه‌ی افسون ِ چشمان ِ یار قرار داده‌ایـم .
آه ازآن نرگس ِ جادو که چه بازی انگیخت
آه ازآن مست که بامردم هوشیارچه کرد!
بـی زلـفِ سـرکــشـش ســر ِ سـودایـی از مـَلال
همچـون بنفشـه بـر سـر زانو نهاده‌ایـم
"زلف ِ سـرکـش" : زلفی که رام ودر دسترس نیست نافرمان و عـصـیانگـر است. هم به معنی زلفی که دوسرآن کشیده وبلنداست.
"سرسـودایی" :سری که سـودا زده و عـاشـق است.
"مـَلال" : دلـتـنـگـی و انـدوه
: گل بـنـفـشـه ساقه اش کمی خمیده وبه اصطلاح گوژپشت است و مـعـمـولاً رو بـه پـایـیـن خـم می‌شـود گویی سـر بـر زانـو گـذاشتـه است.
حافظ این حالتِ بنفشه را،به سربه زانوگذاشتنِ عاشق تشبیه کرده و تصویـر بسیـار زیبایی به مخاطبین هدیه کرده است.
گل "بـنـفـشـه" یـا "ســوری" در ادبیات عرفانی مـا نـمـادِ گـوشـه نـشـیـنـی و سر در جیب تـفـکـّر فرو بـردن است.
معنی بیت: زلفِ یارسرکش است ودورازدسترس ماست.این اندوه وغم نبودنِ زلف بـلـنـدِ مـعـشـوق، مارارهانمی کند! ازشدّتِ اشتیاق ِ دسترسی به زلف یار،مُبتلا به درد وغم هستیم وهمیشه همانندِ گل بنفشه سر برزانوی غم نهاده ایم.
درنظرگاهِ لطیف ِ حافظ گل بـنـفـشـه هـم به خـاطـر دوری از زلف یـار سـر بـر زانـو دارد!. ضمن آنکه دردل ِ گل بنفشه سیاهی به چشم می خورد که حافظ درجایی دیگرآن رابه داغ دلِ خود تشبیه کرده است:
چنین که بردل ِ من داغ زلفِ سرکش توست
بنفشه زارشود تُربتم چودَرگذرم!
در گوشه ی امید چـو نظـّارگان ماه
چـشـم طـلـب بــر آن خـم ابرو نهاده ایم
"گوشه‌ی امـیـد" : امـیـد به کُنج عزُلت وتنهایی تشبیه شده است.
"نـظـّارگان": تـماشا کنندگان ، بسیار وبادقّت تماشا کردن را نظّاره گویند. نـظـّـارگان مـاه" یادآور کسانیست که درآخرین روزهای ماهِ رمضان، بـا دقـّت بسیار بـه آسمان نـگاه می‌کـنـنـد ، شـایـد مـاه شب اوّلِ شـوّال (عید فطر) را بـبـیـنـنـد.
"چشم طلب" چشم امیدوار،چشمی که با طلب و خواهش همراه بوده باشد .
حافظ بدان سبب که"خـم ابـرو"بـه "هـلال مـاه" شـبـیـه است، نظّارگان ِ ماه را آورده، تا هم تشبیهِ خمیدگی ِ ابروبه هلالِ ماه را یادآورشود واهمّیتِ اشتیاق ِ عاشقان برای دیدن ِ ابروان ِ یار را با اشتیاق ِ رویتِ ماهِ توسّطِ روزه داران برابرکند. یعنی "عشق" نیز برای خود همانندِ مذاهبِ بزرگ، مراتب ومراسماتی دارد.
مـعـنـی بـیـت : همانـنـد جویـنـدگان هـلالِ مـاه شب اول شـوّال که به امیدِ رویتِ ماه به آسمان خیره می گردند، ما(عاشقان) نیزبه امیـد دیـدنِ اشاره ای ازابروی ِ معشوق، درگوشه ی امیدواری خزیده وچشم ِ تمنّا وطلب، به گـوشـه‌ی ابـروی یاردوخته ایم .
حافظ اَرمیل به ابروی تودارد شاید
جای درگوشه ی محراب کنند اهلِ کلام
گفتی که حافظا ؛ دل سرگشته‌ات کجاست؟
در حلقه هـای آن خـَم گیسـو نهاده‌ایـم
خطاب به معشوق است.معشوق ازحافظ شاید به طنز ومزاح ممی پُرسد: این همه ازسرگشتگی وآوارگی دلت گفتی کو؟ کجاست آن دلِ عاشق وشیدایی که دَم ازآن می زنی!؟
حافظ درپاسخ می فرماید:
دلم را درمیان حـلـقـه های ِ زنجیر گـیـسـویت جا گـرفتاراست.
معشوق ِ حافظ به مانندِ خودِحافظ، زبانی شیرین،طنزپرداز ورندانه دارد:
گفتم آه ازدلِ دیوانه ی حافظ بی تو
زیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست!

پوریا در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۳۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۶ - تفسیر ما شاء الله کان:

سلام این بیت زیبا از این شعر حذف شده اگر اضافه بشه مقصود شعر هم که علیهه راجعون هست کاملتر میشه :
از عدم ها سوی هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
باز از هستی روان سوی عدم
میروند این کاروان ها دم به دم

رضا در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴:

عـمــری سـت تـا مـن در طـلـب هر روز گامی می‌زنـم
دست شـفـاعـت هـر زمــان در نـیـکـنــــــامی می‌زنـم
"طلب" :آرزو، تمنّا و خواهش ، به دنبال چیزی بـودن ، "طلب" اولین گام در عرفان وعاشقیست. آغازاتّفاق ِ بزرگ است. اِستارت وشروع ماجراست‌.
مراحل ومنازل ِ عرفان درنظرگاهِ حافظ متفاوت ازصوفیگری ودرویشیست. حافظ درعاشقی وعرفان دارای سبکی منحصربفرداست.
وادیِ "طلب" درسبکِ وسیاق ِ عرفان حافظانه، انتها ندارد وبی وقفه و مُستمراست:
دست ازطلب ندارم تاکام من برآید
یاجان رسدبه جانان یاجان زتن برآید.
"دست شفاعت" : دستی که طلبِ شفاعت ویاری می طلبد.
"شفاعت" به معنای ِ تقویت و نیرو بخشیدنِ شخصی ِقوی،نیکنام وروشن ضمیر، به شخص ِضعیفی چون رهرو وسالکِ ویا یک مجرم وگناهکاراست. همچنین شفاعت به معنایِ درخواست بخشش یا کمک کردن از کسی برای دیگری است. میانجیگری وضمانت برای عفو وبخشش ویا تقویتِ کسی‌.
مــعــنـی بــیــت : یک عمر است که من هر روز در وادیِ طَلب، به جِدّ وجَهد می کوشم و می گامی به پیش می نهم.حافظ چه چیزی راطلب میکند؟
:حقیقتِ هستی را،پاسخ معمّاهای بسیاری مانندِ ازکجا آمده ام، آمدنم بهرچه بود؟ سعادت ورستگاری چیست وراهِ درست،ازمیانِ هزاران راهی که پیش روی انسان گسترده شده،کدام است؟
حافظ جوینده ی حقیقت است وجوینده باید که متواضع وفروتن باشد تا به سرمنزل مقصودرهنمون گردد. درمصرع دوّم حافظ دراوج فروتنی وتواضع، می فرماید: به هر دَری زدم ،هرزمان ،هرجانشانی از شخص ِ نیکنامی یافتم، دستِ شفاعت ویاری بسوی اودرازکردم تاشایدانرژی ِ درونیِ او، چون چراغی تاریکی های راهِ را روشن سازد ومن توانسته باشم به حقیقت نایل گردم.
بی ماهِ مهر افـروز خود تا بـگـذرانـم روز خود
دامی بـه راهی می‌نهم ، مـرغی به دامـی می‌زنم
دراین بیت، دلیل ِ سرگشتگی ها ورنج ومشقّاتِ خودرا، نبودِ دسترسی به معشوق می داند.
"ماه" : استعاره از معشوق زیباروی "مِهرافروز" : ایهام دارد : 1- محبّت ، عشق. - کسی که شعله ی ِمحبتّش روز به روز فروزان تر می‌شود.
2-خورشید.مِهرافروز با معنی خورشید، معنارا ژَرفا می بخشد. یعنی ماهِ من(معشوق ِ من)است که چراغ ِ خورشید رافروزان می کند.
دراین جهان ِ خاکی ،خورشید است که به ماه نور می‌بخشد و ماه را روشن می‌کند در حالی که می بینیم درعالمی که حافظ درآن بسرمی برد، روشناییِ خورشید ازماه است.!
بنابراین معشوقِ حافظ دراینجا همان خالقِ هستی بخش است.
ضمن ِ آنکه با این برداشت،"ماه" و "مِهر(خورشید) افروز" و "روز" تناسبِ حافظانه ای دارند.
"مرغ" : پرنده ، در اینجا استعاره از معشوقِ زمینیست. درنبودِ دسترسی به معشوق ِ حقیقی، حافظ روی به معشوقِ زمینی کرده ومی فرماید :
حال که من هیچ دسترسی به معشوق زیبای ازلی وابدی ِ من ، که آتش محبّت راشعله ورکرده و به خورشید نور می‌بخشد ندارم برای اینکه بتوانم روزگار بگذرانم وعشق ورزی ومهرورزی را زنده نگاهدارم، گهگاه،زیبا رویی از معشوقان ِزمینی را به دام می‌اندازم وبا اوبه عشقبازی می پردازم تاشاید سکّوی پرتابی باشد به عشق ِ حقیقی.
عشق ازهرنوع که باشد،صادقانه وقلبی وبی آلایش بوده باشد،قطع یقین انتقال دهنده وپرتاب کننده به آنسوی ماجرا خواهدبود.
هرگه که دل به عشق دهی خوش دَمی بود
درکارخیرحاجتِ هیچ استخاره نیست.
اورنـگ کـو ؟! گلـچـهـر کـو ؟! نـقـش وفـا و مـهـر کـو ؟!
حـالـی مـن انـــدر عـاشـقــی داو تـمـــامی مـی‌زنــم
"اورنـگ" : تخت ، عاشقی افسانه ای بَسان ِ فرهاد دراینجانمادِ عاشقیست.
"گلـچـهـر": کسی که چهره‌اش به لطافت گل است ،معشوقه‌ی "اورنگ"،دراینجا نمادمعشوق زمینیست.
زنـده یـاد "قـزوینی" برای یافتنِ اصل داستانِ "اورنگ و گلچهر" تفحُّص بسیار کرده و به نتیجه نرسید، در عهدِ قاجار منظومه‌ای از این عاشق و معشوق سروده شده که نسخه‌ی خطی آن در کتابخانه‌ی مجلس ضبط است ، ولی به قول مرحوم "قـزویـنـی" هیچ ربطی به اصل داستان ندارد ، بلکه سراینده تخـیّلِ خود را به نظم کشیده است .
"نـقـش" درهرجایی معانی مخصوصی دارد. در اینجـا به معنیِ اثـر و نشان است.
"وفـا و مـهـر" : نام عاشق و معشوقی قدیمی است که شاعری به نام : "ابـومحمد رشیدی" معاصر "مسعود سعد سلمان" آن را به رشته‌ی نـظـم کشیده است . این داستان در زمـان "حافـظ" شهرت داشته است ، "حافـظ" در جای دیگر نیز به این داستان اشاره دارد :
مـا قصّه‌ی سکنـدر و دارا نخوانده‌ایم
از ما بجز حکایت مـهـر و وفـا مـپـرس
"حالی" : حالیـا ، اکنـون ، اینـک
"داو" : نوبت بازی در شطرنج ونرد و قمار. بدین معنی با "نقش" ایهام ِ تناسب دارد، زیرا معنی دیگر "نقش" هم از اصطلاحات در قماربازیست.
"داو تمامی می زنم" یعنی تمام ِ دارایی خود را برای قمار گذاشتن، دراینجا یعنی من درعاشقی سنگ تمام می گذارم.
مــعــنـی بــیــت : "اورنگ ها" و "گلچهرها" کجایند ؟ اثـر ونشانی از "وفـا" و "مـِهـر" کجاست ؟
حافظ دراینجا مدّعی ِ عاشقی به تمام وکمال است ودرمیان ِ عُشاق ِ مشهور وافسانه ای عرض اندام واظهاروجود می کند.
دورِ مجنون گذشت ونوبتِ ماست
هرکسی پنج روزه نوبتِ اوست.
دوره ی آنهاسپری شده وامـروز مـن هستم که در راهِ عاشقی تـمـام هستی‌ام رابااشتیاق ِ تمام می‌بـازم .
تـا بـو کـــه یـابـــم آگـهـی ، از سـایـه‌ی سـرو سـهـی
گلبـانگ عشق از هـر طـرف بـر خوش‌خـرامی می‌زنـم
"بـو" : بـُـوَد ، باشد
"بـو که" = باشد که ، به این امید که "سـرو" : استعاره از معشوق "سـهـی" : خوش اندام ، بلند بالا و راست قامت ، صفت است برای سرو "گلبـانـگ" : بانگِ خوش و نیکو ، آواز دلنشین
"خوش خرام" : خوش رفتار ، کسی که راه رفتنش با نازوغرور باشد.
حافظ دربیابان ِ طلب است.دستِ شفاعت به سوی هرنیکنامی دراز می کند، بامعشوقین زمینی عشقبازی می کند تا آگاهی یابد. آگاهی ازنشان ِآن سرو ِ سهی قد که درسایه ی آن به سعادت برسد سروِ سهی قد،کنایه ازمعشوق ِ ازلیست.
حافظ امیدواراست که سرانجام سایه‌ی معشوق ازل بر سرش باشد. برای رسیدن به این هدفِ والا، آوازخوش سرمی دهد وگلچهرها وزیبارویان رابه عشقبازی دعوت می کند.
مــعــنـی بــیــت : به این نیّت ودراین آرزوی بزرگ،که سایه‌ی معشوق ازل بدست آورم ومَحضر مبارکش رادرک کنم،ازهرسویی که زیبا رویِ خوش‌خرامی را می‌بینم آواز عشق او را سر می‌دهم واورادعوت به عشقبازی می کنم.
امیدهست که منشورِعشقبازی من
ازآن کمانچه ی ابرو رسد به طغرایی
هـر چنـد کان آرام ِدل ، دانم نبخشد کام ِ دل
نـقـش خیالی می کشم ، فـالِ دوامی می‌زنم
"آرام ِ دل" : آرامش دهنده‌‌ی دل ، استعاره از معشوق
"کام" : آرزو ، خواسته
"نـقـش خیال می کشم" : درکارگاهِ ذهن تصویری را مجسّم می کنم که به واقعیّت منتهی نخواهدشد ، لحظه ی وصالِ معشوق را در ذهن تجسّم می کنم ولی ناممکن ومَحال است.
"فال" یعنی درآرزوی نیک رقم خوردن سرانجام کاری
"دَوام" : پیوستگی ، استمرار
مــعــنـی بــیــت : هـر چند که معشوق خواسته‌ی دل مـرا (وصال) برآورده نخواهدساخت. این امیدواری من، بیهوده است وسرانجامی نیک رقم نخواهد خورد، با این وجود،باخوش دلی تصویری غیرممکن ازلحظه ی ِوصالِ معشوق، درکارگاهِ خیال می کشم ومُدام فال می زنم تا پایان کاروفق ِ مُراد باشد. این کار(تصویرسازی) رابه فال نیک می‌گیرم تاچه پیش آید.
صبرکن حافظ به سختی روزوشب
عاقبت روزی بیابی کام را
دانم سـرآرد غصّه را،رنگین بر آرد قصّه را
این آهِ خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنـم
سـر آوردن" به پایان رساندن
"غصـّه" : اندوه ، غم هجران
"قـصـّه" : ماجرای عشق
"رنگـیـن بر آرد" : 1- به شادی خوشی وخرّمی به آخرمی‌رساند 2- با توجّه به "خون" در مصراع ِ بعدی : ماجرا را با ریختنِ خونِ من وگرفتنِ جانم تمام می‌کند! البته این هردوحالت،برای عاشقی چون حافظ سرانجامی نیکوست.
"آهِ خـون افشان " : اشاره به همان اشک وآهِ خونیـنِ عاشق است
مــعــنـی بــیــت : سرانجام ایـن آهِ اثربخش واشگ خونینی که من هر روز وهرشب می‌کشم نتیجه خواهد داد واندوه و غم هجرانِ را به نیکی تمام خواهدکرد. ماجرای عشق مرا سرانجامی خوش و نـیـکـو خواهدبخشید ومن شهیدِ راهِ عشق خواهم شد!
حافظ طمع مبرزعنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن ِ غم دودِ آه تو
با آن که از وی غـایـبـم ، وز می چو حافظ تایبم
در مـجـلـس روحانیان گـه گـاه جـامـی می‌زنـم
"از وی غایـبـم" : حافظ دراینجا نمی خواهدبگوید معشوق حضورندارد.می گوید من غایب هستم، من سزاوارحضور نیستم.چون هنوزبدان شایستگی نرسیده ام به معشوق دسترسی ندارم وگرنه معشوق حضوردارد.
"تـایـب" : توبه کنـنـده
"روحانیان" : عاشقان ورندان و وارستگانِ ازتلّقاتِ دنیوی
مــعــنـی بــیــت : بـا و جودی که به او (معشوق اَزل) دسترسی ندارم، واز حضورش بی نصیبم. به رغم آنکه ازخوردن ِ می توبه کرده ام ونباید بی حضوراوبه باده خواری بپردازم، گاه گاهی خطایی می کنم ونمی توانم درمقابل وسوسه یِ مستی مقاومت کنم تـنـهـا در مجلـس عرفا و رنـدان ،مقداری شراب می خورم.!
درنظرگاهِ حافظ ودرمَسلکی که اوبنیان گذارِآن است، باده خواری حلال است لیکن درجایی که معشوق حضور نداشته باشد، نوشیدن ِباده حرام است:
درمذهبِ ما باده حلالست ولیکن
بی روی توای سروِ گل اندام حرامست.

بی سواد در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۶:

به یاد نمی آورم ، جایی دیده یا شنیده ام:
ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از........

بی سواد در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده:

دوست جان،
می فرماید :
هرچه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر، ازآن پشیمانیم
و به گمانم بیش از ده غزل با ردیف /قافیه دوست دارد.

بی سواد در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۱۱:

جناب سامانی ،
اوفکندن ، همان افکندن است،

سید علیرضا در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۳۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۰:

------------------
پیوند به وبگاه بیرونی
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب (حکایت حاجی اشرفی)

مرحوم فقید، علامه زاهد حاج ملا محمد بن محمدمهدی معروف به «حاجی اشرفی» از مشاهیر علمای عصر خود به شمار می‌آمد و مولف کتاب قصص العلماء در باره او گفته است که: آن جناب از نیمه شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاری و مناجات با حضرت باری تعالی بوده و به سر و سینه می‌زده تا جایی که هرکس او را می‌دیده خیال می‌کرده که تازه از بیماری برخاسته است.
در کتاب کرامات رضویه آمده که:
حاج میرزا حسن طبیب گفته است که وقتی من عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام شدم و در آن زمان، مرحوم حاجی اشرفی در وطن اصلی خود -اشرف (بهشهر)- بود و من به جهت امر وصیت‌نامه‌ی خود خدمت آن بزرگوار رفتم؛ آن جناب چون مطلع شد که عازم زیارتم فرمود: هنگامی که خواستی حرکت کنی به من خبر ده . من نیز زمانی که خواستم حرکت کنم نزد آن جناب مشرف شدم.
آن مرحوم پاکتی به من داد و فرمود «لَدَی الورود» این نامه را تقدیم حضور امام علیه السلام کن و در مراجعتِ خود جوابش را بگیر و برای من بیاور.
من این تکلیف و امرِ او را عامیانه پنداشتم [و با خود گفتم] که چگونه من جواب بگیرم؟ و لذا از آن ارادتی که به آن جناب داشتم کاسته شد؛ لکن بزرگیِ او، مرا مانع شد که ایرادی بگیرم.
در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت نمودم، تا اینکه به آستان قدس امام هشتم علیه السلام مشرف گردیدم و نظر به اسقاط تکلیف، پاکت را به ضریح مطهر انداختم .
چند ماه هم برای تکمیل زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیر و بیاور از نظرم محو شده بود ، تا اینکه شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم -برای زیارت وداع- مشرف شدم و چون پس از نمازِ مغرب و عشاء مشغول نمازِ زیارت شدم، شنیدم صدای قُرُق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدّامِ آن حضرت، حرم را تنظیف نمایند!.
من متحیر شدم که اول شب که وقت بستن در نیست! ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم به غیر از من، در حرم مطهر کسی نمانده است.
برخاستم که از حرم بیرون روم. ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالاسر با کمال وقار، قدم می‌زند. چون برابر من رسید فرمود :
حاج میرزا حسن! وقتی که به اشرف(بهشهر) رسیدی سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو:
 آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
آنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید.
من به فکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پیغام داد؟!
پس برخاستم و گردش کردم، اما در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که اوضاع حرم به شکل اول است و مردم، در حرم مطهر بعضی ایستاده و بعضی نشسته‌اند و مشغول زیارت و عبادتند.
حالِ ضعفی به من روی داد و چون به حال آمدم، از هرکسی که پرسیدم چه حادثه‌ای در حرم روی داد از سئوالِ من تعجب کرد که حادثه‌ای نبوده! تو چه می‌پرسی؟! آنوقت فهمیدم که عالَم مکاشفه ای برای من روی داده بود و عقیده‌ام به حاجی زیاد شد و بر غفلت خود متاثر شدم .
پس از آن، از مشهد مقدس حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره به درِ خانه‌ی مرحوم حاجی رفتم تا پیغام حضرت رضا علیه السلام را به او برسانم. چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاج میرزا حسن آمدی؟! قبول باشد. بلی! [و این شعر را خواند:]
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
افسوس که عمری گذراندیم و -آن طور که باید- تخلیه باطن نکردیم و بعض فرمایشات دیگر نیز قریب به این مضمون فرمود[1].
[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج2، ص71 [با اندکی ویرایش]
 

سید علیرضا در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۳۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۰:

----------------------------
پیوند به وبگاه بیرونی
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب (حکایت حاجی اشرفی)

مرحوم فقید، علامه زاهد حاج ملا محمد بن محمدمهدی معروف به «حاجی اشرفی» از مشاهیر علمای عصر خود به شمار می‌آمد و مولف کتاب قصص العلماء در باره او گفته است که: آن جناب از نیمه شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاری و مناجات با حضرت باری تعالی بوده و به سر و سینه می‌زده تا جایی که هرکس او را می‌دیده خیال می‌کرده که تازه از بیماری برخاسته است.
در کتاب کرامات رضویه آمده که:
حاج میرزا حسن طبیب گفته است که وقتی من عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام شدم و در آن زمان، مرحوم حاجی اشرفی در وطن اصلی خود -اشرف (بهشهر)- بود و من به جهت امر وصیت‌نامه‌ی خود خدمت آن بزرگوار رفتم؛ آن جناب چون مطلع شد که عازم زیارتم فرمود: هنگامی که خواستی حرکت کنی به من خبر ده . من نیز زمانی که خواستم حرکت کنم نزد آن جناب مشرف شدم.
آن مرحوم پاکتی به من داد و فرمود «لَدَی الورود» این نامه را تقدیم حضور امام علیه السلام کن و در مراجعتِ خود جوابش را بگیر و برای من بیاور.
من این تکلیف و امرِ او را عامیانه پنداشتم [و با خود گفتم] که چگونه من جواب بگیرم؟ و لذا از آن ارادتی که به آن جناب داشتم کاسته شد؛ لکن بزرگیِ او، مرا مانع شد که ایرادی بگیرم.
در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت نمودم، تا اینکه به آستان قدس امام هشتم علیه السلام مشرف گردیدم و نظر به اسقاط تکلیف، پاکت را به ضریح مطهر انداختم .
چند ماه هم برای تکمیل زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیر و بیاور از نظرم محو شده بود ، تا اینکه شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم -برای زیارت وداع- مشرف شدم و چون پس از نمازِ مغرب و عشاء مشغول نمازِ زیارت شدم، شنیدم صدای قُرُق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدّامِ آن حضرت، حرم را تنظیف نمایند!.
من متحیر شدم که اول شب که وقت بستن در نیست! ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم به غیر از من، در حرم مطهر کسی نمانده است.
برخاستم که از حرم بیرون روم. ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالاسر با کمال وقار، قدم می‌زند. چون برابر من رسید فرمود :
حاج میرزا حسن! وقتی که به اشرف(بهشهر) رسیدی سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو:
 آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
آنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید.
من به فکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پیغام داد؟!
پس برخاستم و گردش کردم، اما در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که اوضاع حرم به شکل اول است و مردم، در حرم مطهر بعضی ایستاده و بعضی نشسته‌اند و مشغول زیارت و عبادتند.
حالِ ضعفی به من روی داد و چون به حال آمدم، از هرکسی که پرسیدم چه حادثه‌ای در حرم روی داد از سئوالِ من تعجب کرد که حادثه‌ای نبوده! تو چه می‌پرسی؟! آنوقت فهمیدم که عالَم مکاشفه ای برای من روی داده بود و عقیده‌ام به حاجی زیاد شد و بر غفلت خود متاثر شدم .
پس از آن، از مشهد مقدس حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره به درِ خانه‌ی مرحوم حاجی رفتم تا پیغام حضرت رضا علیه السلام را به او برسانم. چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاج میرزا حسن آمدی؟! قبول باشد. بلی! [و این شعر را خواند:]
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
افسوس که عمری گذراندیم و -آن طور که باید- تخلیه باطن نکردیم و بعض فرمایشات دیگر نیز قریب به این مضمون فرمود[1].
[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج2، ص71 [با اندکی ویرایش]

حمید سامانی در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۱۱:

ماشاالله به بحر دانش و ادبیات، بفرمایید "اوفْکَنْدَش" یعنی چه؟
صحیح کلمه به این شکل "او فِکَندش" است که در حقیقت "او افکندش" بوده ولی در شعر برای زیبایی و تنظیم وزن حرف الف حذف شده و اولین حرف یعنی "ف" کسره به خود گرفته
از بهرِ چه او فِکندش اندر کم و کاست

روفیا در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۰:

,All discord ; harmony not understood
... all partial Evil ; universal good
Alexander pope
شاعر انگلیسی قرن هجدهم
مترجم آثار هومر

اروند در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

جناب کیومرث منظور حافظ خطاب به ممدوحش (که همان شیخ ابو اسحاق اینجو است) میگوید برای تو بهتر آن است که روی خودت را بر مشتاقانت بپوشانی که این معنای سطحی آن است و منظور در خاک بودن شاه شیخ ابو اسحاق است که شادی پادشاهی کردن و جهانگیر بودن به غم یک لشکر که ممدوحان ایشان میباشد نمی ارزد.
خلاصه نویسی کردم در اصل بسیار بیت عمیقی است
منبع:حافظ خراباتی جلد یک (دکتر رکن الدین همایون فرخ)

میثم در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:

با سلام
مصرع دوم بیت دوم نباید " تا یاد تو افتادم " باشه؟؟؟

روفیا در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده:

دشمنان او را ز غیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
روزگارش می برند یعنی سرمایه عمرش را هدر می دهند.
این دوستان در زمره آن دوستانی که حافظ می گوید نیستند :
دو یار زیرک و از باده کهن دو منی...
دوستانی اند که فقط به درد وقت گذرانی می خورند...

محمد چاپچی در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۴ - گفتار اَندر آفرینشِ مَردُم:

@کامران
مگر مردمی خیره خوانی همی/ جز این را نشانی ندانی همی
یعنی:
مگر این که «انسان بودن» را معادل «خیره بودن: متوجه و متعجب بودن» بخوانی/ وگر نه اشتراک دیگری در آدمیان نیست
(خیره بودن نه مثبت است نه منفی. یعنی خود خیره بودن که مخصوص آدم است و فرقش با نگاه حیوان در فهمی است که پشت نگاه خیرۀ آدم وجود دارد.)

میلاد در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
فکر کنم چه باک صحیح باشه

حمیدرضا مهدی زاده در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۳۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۶:

علیرضا جان
بر او راست خم کرد و چپ کرد راست... برای‌نبرد رستم و اشکبوس... این پادشاهی هرمزد...

سودابه صالحی در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹:

چون دلت با من نباشد، همنشینی سود نیست ...
این پیام مولانا برای ماست که از روی ظاهر با او همنشین نشویم.
به شعرش ، به کلامش، به پیامش دل بدهیم و به جای رقابت ها و جنگ های ناسیونالیستی با ترکیه و افغانستان بر سراو، میراث گرانبها و بدون تکرارش را که برای ما به زبان فارسی برجا گذاشته، با تمام نیرو حفظ کنیم، درست بخوانیم، درست دریافت کنیم، کم و زیاد نکنیم، کلمات را به میل خودمان تغییر ندهیم و خلاصه دل مان با او باشد تا همنشینی مان سود داشته باشد.
متأسفانه اگر کمی به خواندن خوانندگان - آنهم خوانندگان معتبر- یا به کتاب ها - آنهم پژوهش نویسندگان معتبر- و سایت ها - آن هم سایت های مرجع و معتبر - که در باره ی مولاناست توجه کنیم، این اشاره های تلخ، به خوبی مشخص می شود .
برای نمونه همین غزل کوتاه پنج بیتی را در نظر بگیرید: خیلی عجیب است که شما هر سایت اینترنتی را در مورد این شعر باز کنید - حتا سایت هایی که خودشان را بر حق هم می دانند؛ از قبیل گنجور، ویکی پدیا، ویکی نبشته ، انجمن های مولاناشناسی در اینترنت، انجمن های مولانا شناسی در فیس بوک و حتا در بسیاری از نسخه های متفاوت دیوان شمس - بدون تردید در بیت پنجم این غزل به جای «خمیر» ، نوشته اند« پنیر» :
تا ز آتش می گریزی ترش و خامی چون ( پنیر)! که واقعاً مسخره است و حتا اندکی هم در این مورد زحمتی به خود نداده وکمی هم تأمل نکرده و از خودشان نپرسیده اند که اصلاً ( پنیر) چه ارتباطی با آتش دارد؟
...
یک نکته:
در بیت سوم صحن و سینی: ظاهراً هر دو کلمه یک معنی دارد و از دو زبان متفاوت وارد فارسی شده است. در فرهنگ ها معنی هر دو کلمه را طبق کوچک نوشته اند. ظاهراً کلمه ی سینی از چینی است البته امروز کلمه ی سینی معنی خاص تری به خود گرفته است. کلمه ی صحن عربی ودر عربی به معنی قدح بزرگ است چنانکه در آغاز مُعَلّقه ی عمرو بن کلثوم تغلبی می خوانیم :
أَلاَ هُبِّی بِصَحْنِکِ فَاصْبَحِیْنَـا
وَلاَ تُبْقِی خُمُـوْرَ الأَنْدَرِیْنَـا
یعنی از خواب برخیز و ما را از قدح کلان خود شراب صبوحی ده و شراب های اندرین را (از قرای شام که شرابش به نیکی معروف است)، ذخیره مساز / این توضیح برگرفته از کتاب غزلیات شمش به گزینش و تفسیر محمد رضا شفیعی کدکنی / جلد اول / غزل 115 است .
علاقه مندان می توانند غزل را در اینجا گوش کنند(با کسب اجازه از خانم پیرایه یغمایی)
پیوند به وبگاه بیرونی/

Golnar Riahi در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۱۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲۷ - در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی:

بیت(دز کشاد عقده ها....) به
در کساد عقده ها .... تصحیح شود

Golnar Riahi در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲۲ - تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله کی ایشان گویند در اصل عقول جزوی برابرند این افزونی و تفاوت از تعلم است و ریاضت و تجربه:

مصرع (بر حیال و حیله کم تن تار را) به
بر خیال و حیله ..... عِوَض شود

هادی مختاری در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۸:۲۲ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۲۶:

در قسمت بیست و یکم از سریال "پهلوانان نمی میرند" اثر حسن فتحی، این دوبیتی توسط یکی از بازیگرها(فریماه فرجامی) خوانده میشه و بعد میگه که این شعر از شمس قیس هست. (شمس قیس رازی)

۱
۳۲۹۴
۳۲۹۵
۳۲۹۶
۳۲۹۷
۳۲۹۸
۵۶۶۵