گنجور

 
نظام قاری

ای که مهجوری عشاق روا میداری

عاشقانرا زبر خویش جدا میداری

در جواب آن

ای فلک چند مرا بیسرو پا میداری

یقه وار از همه رختم بقفا میداری

پوستین را مکن از روی بهر حال جدا

بجز عشاق زاحباب روا میداری؟

مکن ایخواجه زتشریف تکبر بر ما

بامیدی که بدستار و قبا میداری

میزند یادت از آنرو که چو رخت گرما

پوشنی را زبر خویش جدا میداری

همچو ارباب فتوت منشین بی تنبان

گرتو از دامن با چاک حیا میداری

ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو

عرض خود میبری و زحمت ما میداری

قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید

از که مینالی و فریاد چرا میداری