گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

مرا که جز به خرابات عشق راهی نیست

به غیر درگه پیر مغان پناهی نیست

ز بهر سجده بتی گر طلب کنم چه عجب

به غیر بت چو سرم را حواله گاهی نیست

به قتل من چه کشد غمزه ات صف مژگان

ز بهر مور کشی حاجت سپاهی نیست

ز اهل حسن خلاص است ملک دل بی تو

سپه چه کار کند در میان چو شاهی نیست

به صدق دعوی عشقم طلب مکن دو گواه

که اندرین سخنم جز خدا گواهی نیست

وفا ز جسم تو گر دل نخواست عیب مکن

به کس چنین طمع از ترک دل سیاهی نیست

مجو به دشت فنا سبزه و گل ای فانی

چرا کز آتش آهم درو گیاهی نیست