گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

زهی از تاب می گل گل شگفته باغ رخسارت

ز هر گلخار خاری در دل عشاق بیمارت

بدان رخسار و قامت گر نمایی جلوه در گلشن

قیامت افتد از قامت ز رعنایی رفتارت

به دام زلف هر سو دانه خالت عجب نبود

اگر مرغان باغ قدس را سازی گرفتارت

بدان سان حسن و استغنای خوبی گر نگه داری

حق یاری امیدم آنکه باشد حق نگهدارت

مرا شد عشق و قسمت شد ترا زهد و ریا ای شیخ

به کار من مرا بگذار و رو تو هم پی کارت!

برون از دورت ای گردون محقر کلبه ای خواهم

که می بارد غبار درد و غم از طاق زر کارت

درم بگشای پیر دیر که اینک آمدم سرخوش

به عذر توبه و تقوی بگردن بسته زنارت

گدای عشق را اندک تفقد گر کنی امروز

بود ای پادشاه حسن فردا اجر بسیارت

تو ای فانی که در سر هرچه بودت رهن می‌کردی

عجب نبود که سر مانی کنون چون نیست دستارت