گنجور

 
جامی

بحمدالله که بازم دیده روشن شد به دیدارت

گرفتم قوت جان از حقه لعل شکربارت

غبارآلوده می آیی و چرخ این آرزو دارد

کز آب چشمه خورشید شوید گرد رخسارت

کلاه دلبری کج نه سمند ناز جولان ده

که باشد همت نیکان ز چشم بد نگهدارت

کمند جعد خم در خم گر اینسان افکنی بینم

همه گردنکشان ملک را آخر گرفتارت

چه حاجت پاسان گرد در و بام تو گردیدن

چو روز روشن است از شعله آهم شب تارت

اگر چون آفتابم نیست ره در روزنت این بس

که روزی سایه وار از پا درافتم زیر دیوارت

چو مرغان خزان دیده خمش بود از سخن جامی

ولی در گفت و گو آورد بازش بوی گلزارت