گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

در دهر هر که دامن پیر مغان گرفت

بهر نجات دامن او می توان گرفت

نبود دگر ز خفت دور فلک غمش

آن کاو به کوی میکده رطل گران گرفت

دل داشتم نگه ز وی اما به عشوه ای

دانم گرفت لیک ندانم چسان گرفت

آنک او متاع هر دو جهان داد وصل یافت

گفتن توان که در ثمین رایگان گرفت

در خانقاه غیر ریا چون ندید دل

شد سوی دیر و مذهب رندان ازان گرفت

خون دلم که روی زمین را گرفته بود

نبود شفق که دامنه آسمان گرفت

فانی به وصل دوست ازان روز راه برد

کو ترک هوش و عقل و دل و خانمان گرفت