گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

صوفی ز میم واقف اسرار نهان کرد

من نیز چو نوشم به کنم آنچه توان کرد

جاوید سرافراز شد آنکس که سر خود

در دیر فنا خاک ره پیر مغان کرد

از خوابگه آمد بدرو گشت قیامت

دل را که ز غرب آمده خورشید گمان کرد

پیر عجب آمد می دوساله که هر پیر

کش همدم او یک دو نفس گشت جوان کرد

بر سوگ عروسان چمن ابر بهاری

چون صرصر دی دید به صد لرزه فغان کرد

گفتم به دل افغان بکنی چونش به بینی

هر چیز که گفتم نکنی دید و همان کرد

قطع ره هستی که عجب دور و دراز است

فانی نه گر از خویش برون رفت چه سان کرد