گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

لبت که برگ گل تر به باده آمیزد

دگر عجب که مسیحا ز باده پرهیزد

به عشوه نرگس شوخت به طرفة العینی

هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزد

دلم ضعیف و می تندوش مگر ساقی

گلابی از خوی رخسار بر قدح ریزد

دل از خیال میان تو هر زمان خود را

چو لولیان بلاغت ز ریشه آویزد

صفا ز باده دوران مجو چنین که سپهر

غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد

عجب که زهره پس کار خویش بنشیند

بناز شاهد ما چون برقص برخیزد

نه ایستد خرد حیله گر به کشور عشق

چو شیر شد یله رو به ز رخنه بگریزد

دلم ز کثرت شغل صراحی می سوزد

بنور شمع چو پروانه ای که بستیزد

هر آنکه مغبچه و باده خواست چون فانی

به خاک دیر مغان خون دل برآمیزد