گنجور

 
عراقی

چنین که غمزهٔ تو خون خلق می‌ریزد

عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد

فتور غمزهٔ تو صدهزار صف بشکست

که در میانه یکی گرد برنمی‌خیزد

ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت

جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد

فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد

فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟

مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم

که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد

تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد

رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد

اگر چه خون عراقی بریزی از دیده

به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد

که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد

گهی ز طیره گری نکته‌ای دراندازد

گهی به بلعجبی فتنه‌ای برانگیزد

به هیچ وقت به بازی کرشمه‌ای نکند

[...]

قوامی رازی

ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد

از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد

اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس

چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد

خدایگانا دانی که تیغ اندیشه

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد

زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد

بگسترند عروسان باغ دامن خویش

چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد

خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند

[...]

حکیم نزاری

کسی که هم چو من از پیش یار بگریزد

سزا همین بودش کز دو دیده خون ریزد

غبارناکم از او ور نه بیم دشمن نیست

که مبتلای حبیب از بلا نپرهیزد

ضرورت است گرفتار عشق را که جفا

[...]

اوحدی

چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد

دگر چو روی به پیچم به من در آویزد

اگر برابرش آیم به خشم برگردد

وگر برش بنشینم به طیره برخیزد

به رغم من برود هر زمان، که در نظرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه