شورش عشق تو درهیچ سری نیست که نیست
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی بقفس
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بفغان
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست
نه همین از غم او سینهٔ ما صد چاک است
داغ او لاله صفت بر جگری نیست که نیست
موسیی نیست که دعویِّ انا الحق شنوَد،
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست
گوش اسرار شنو نیست وگرنه اسرار
برش از عالم معنی خبری نیست که نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف صفات خوب و الهی معشوق میپردازد و نشان میدهد که چگونه این صفات در وی جلوهگر شدهاند. شاعر به طعنه میگوید که معشوق باید به او بوسهای بدهد تا زکات عشق او را ادا کند، و این نشانگر نیاز او به محبت است. در عین حال، شاعر از معشوق درخواست میکند که او را از مشکلات و دردها رها سازد و بر این باور است که عشق او به اندازهای عمیق و بزرگ است که نیازی به وعدههای دنیوی ندارد. در نهایت، او امیدوار است که این عشق او را نجات دهد.
هوش مصنوعی: عشقت در دل هیچ کسی خاموش نیست و زیبایی چهرهات در نظر کسی وجود ندارد که دیده نشود.
هوش مصنوعی: هیچ پرندهای نیست که دلش را به قفس تیر ظلم تو نیفکند، زیرا که به جز پر، هیچ چیزی نیست که دیگر وجود داشته باشد.
هوش مصنوعی: از درد فراق چهره و موهای تو، شبها تا صبح، مثل سگی که در کوی تو سرگردان است، همیشه زاری میکنم.
هوش مصنوعی: غصهی او باعث شده که دل ما زجر و درد زیادی بکشد. اثر این غم مانند داغی روی گل لاله است و هیچ جگر و دلی وجود ندارد که از این درد بینصیب باشد.
هوش مصنوعی: هیچ موسیی وجود ندارد که ادعای حق بودن را بشنود، وگرنه این زمزمه درختی در حال رشد نیست که وجود نداشته باشد.
هوش مصنوعی: اگر گوش شنیداری وجود داشت، رازها را میشنید؛ اما در واقع، هیچ خبری از اسرار عالم معنا وجود ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست
مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست
ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری
سِرِّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست
اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟
[...]
خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیست
تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست
این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟
که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست
بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است
[...]
اشک من مانع آه سحری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه ببست،
[...]
بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در رهگذری نیست که نیست
غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت
که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست
من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس
[...]
داغت ای تشنه جگر! بر جگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گرچه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.