گنجور

 
سحاب اصفهانی

اشک من مانع آه سحری نیست که نیست

ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست

خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران

ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست

مست آن شد که لب از باده ی مستانه ببست،

ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست

گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا

از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست

دست امید در این باغ به شاخی نرسید

ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست

قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)

ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست

حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش

سرمهٔ دیدهٔ صاحب‌نظری نیست که نیست

 
 
 
حافظ

روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست

مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست

ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری

سِرِّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست

اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟

[...]

صائب تبریزی

خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیست

تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست

این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟

که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست

بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است

[...]

حکیم سبزواری

شورش عشق تو درهیچ سری نیست که نیست

منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست

نیست یک مرغ دلی کش نفکندی بقفس

تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست

ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بفغان

[...]

فروغی بسطامی

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت

که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

[...]

ترکی شیرازی

داغت ای تشنه جگر! بر جگری نیست که نیست

سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست

پای مردانه نهادی به ره وادی عشق

گرچه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست

تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه