اشک من مانع آه سحری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه ببست،
ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست
دست امید در این باغ به شاخی نرسید
ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست
قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست
حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش
سرمهٔ دیدهٔ صاحبنظری نیست که نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از شاعری معاصر به بیان احساسات عمیق انسانی میپردازد. شاعر با استفاده از تکرار عبارت "که نیست" به نوعی ناامیدی و عدم وجود چیزهای مطلوب در زندگی اشاره میکند. او به کمبود عشق و وفا، ناکامی در دستیابی به امید، و خلا در عالم هستی اشاره میکند. همچنین به تفکرات عمیق و درد دلهای مستان و بیخبری انسانها از خودشان نیز اشاره دارد. در نهایت، شاعر ناتوانی در رسیدن به مقامات و کمالات را بیان میکند و به این نتیجه میرسد که در بسیاری از ابعاد زندگی، چیزی که به دنبالش هستند، وجود ندارد.
هوش مصنوعی: اشک من هیچ تاثیری بر آه سحر ندارد، زیرا اگر اینگونه نبود، آه سحر هیچ تأثیری نمیگذارد.
هوش مصنوعی: خبر این است که هیچکس از حال خود آگاه نیست و اگر کسی بیخبر باشد، در واقع هیچ خبری از بیخبری وجود ندارد.
هوش مصنوعی: او چنان شیفته و سرمست شده که دیگر نمیتواند لب به نوشیدنی بزند، اما اگر این حال نبود، صدای نالهٔ عاشقان همیشه به گوش میرسید.
هوش مصنوعی: عشق و وفا در دل من را بسته است و هیچ راهی برای خروج از زندان وجود ندارد، چرا که به باغی برای پرورش و شکفتن دسترسی نیست.
هوش مصنوعی: در این باغ، امید نتوانست به شاخهای برسد و اگر میتوانست، ثمرهای بر این نخل بلند وجود ندارد.
هوش مصنوعی: در پیشگاه پادشاهی بزرگ، هیچ چیزی نمیتواند ارزشمند باشد، زیرا در دل او هیچ چیزی نیست که ارزشش به درد بخورد.
هوش مصنوعی: حکمران فتحعلی شاه شخصیتی است که حتی خاک پای او برای چشم بینا و صاحبنظران هم ارزشمند و گرانبها نیست. به عبارتی، آنقدر مقام و جایگاه او پایین و بیارزش است که چیزی که باید محترم شمرده شود، نادیده گرفته میشود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست
مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست
ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری
سِرِّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست
اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟
[...]
خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیست
تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست
این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟
که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست
بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است
[...]
شورش عشق تو درهیچ سری نیست که نیست
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی بقفس
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بفغان
[...]
بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در رهگذری نیست که نیست
غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت
که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست
من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس
[...]
داغت ای تشنه جگر! بر جگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گرچه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.