گنجور

 
یغمای جندقی

جوانکی از پیرزادگان بیابانک خواهری داشت «معصومه» نام. میان این خواهر و برادر شیفتگی های لیلی مجنون بود و فریفتگی های عباسه و هارون، معصومه شوهر خواست. آبستن گشت. هنگام زادن رسید. درد بار نهادن دراز افتاد.

پندار مرگ بر زیست چربیدن گرفت. شب هفتم آغاز خروس خوان شکم از بارزادن باز پرداخت. برادر آگاه گردید. دامان به سنگ های درشت بر انباشت. تازکوی و برزن گرفت. بی آنکه سرائی از میان افتد یا دری برکران یابد:

به نیروی پنجه به بازوی مشت

فرو کوفت درها به سنگ درشت

ز آوای درها و آشوب سنگ

ز ماهی به مه شد غریو و غرنگ

چه درها که از زخمه درهم شکست

چه سرها که آسیمه از خواب جست

زن و مرد پیر و جوان هاج و واج

گریزان به دهلیز در از، دواج

یکی گفت دارای ری کینه خواه

مگر تاخت زی شهر خاور سپاه

دگر گفت ناید ز شه این ستیز

به ماهی زمه رست این رستخیز

ز هر خانه غوغا به خورشید و ماه

که خود کیست این جنگی کینه خواه؟

چه کین توخت گردون پیروز چنگ

که می بارد از چار سو چوب و سنگ؟

ازین کند ستوار، و این کوب سخت

دری نیست در شهر جز لخت لخت

به کاوش کمر تنگ بستن چرا؟

به سنگ ستم در شکستن چرا؟

بگو تا بدانیم کت نام چیست؟

وز این در شکستن ترا کام چیست؟

به پاسخ، درای دهان باز کرد

لب از خنده آزرم اهواز کرد

که زنهار، با کس مرا جنگ نیست

درشتی و سختی درین سنگ نیست

مرا اخت فرخنده معصومه نام

کز و مهر و مه نیکوی کرده وام

جهان آبگون است و او در تاب

زمین آسمان است و او آفتاب

پس از هفته ای تاب و تیمار و تب

ز زادن شد آسوده در نیم شب

شما را نه از کینه آشوفتم

پی مژده سندان بدر کوفتم

سزد روز و شب هفته و سال و ماه

بدین نامور مژده رنج کاه

به کوری آن کش بود دشمنی

پذیرد دل دوستان روشنی

سپهر بلند ار در آید بخاک

چو معصومه زنده است ما را چه باک