گنجور

 
یغمای جندقی

دریغ آن بزم جان افزای شیرین

دریغ آن عز و استغنای شیرین

خوش آن صوت ندرنای وهویلا

خروش و جوش شم شم شور لیلا

دریغ آهنگ خوب ریزه ریزه

که می خواند آن سهی قد نیم خیزه

دریغ آن خاستن آه آن نشستن

دریغ آن کج شدن تنگل شکستن

دریغ آن شق شدن و آن چرخ دادن

دریغ آن خم شدن و آن ایستادن

دریغ آن گوشت کوبیدن نشسته

دریغ آن غمزه های جسته جسته

دریغ آن با حریفان پیله وی

دریغ آن جان فزا غربیله وی

دریغ آن پاک کردن ها به هنگام

لب ساغرکشان از رشحه جام

دریغ آن دست بر آن زیر غبغب

دریغ آن بوسه های گوشه لب

دریغ آن های و هوی باده خواران

که خوردی کوب از آن رعدبهاران

دریغ آن رفتنش از بزم بیرون

دریغ آن بازگشت چست موزون

دریغ آن پی سپردن نرم نرمش

دریغ آن سر به جیب از فرط شرمش

دریغ آن جستن از جا بهر تعظیم

همه بر کش نهاده دست تسلیم

دریغ آن جان من بنشین شیرین

دریغ آن خوش سیاق آئین شیرین

دریغ آن باز از نو صف زدن ها

دریغ آن دف زدن و ان کف زدن ها

دریغ آن داستان بره بازی

به روی ناف شیرین اسب تازی

سماع و نغمه بوبو دریغا

از آن هنگامه پستو دریغا

دریغ آن خنده سرشار ساقی

دریغ آن خوش ادا گفتار ساقی

دریغ آن در دویدن حرو حرها

دریغ آن خفتن و آن خرو خرها

دریغ آن خنده های هق هق من

دریغ آن گریه های فق فق من

دریغ آن نوبت بیهوشی تو

دریغ آن خفته بازی گوشی تو

دریغ آن میوه های گونه گونه

دریغ آن نان کال و ترب و پونه

دریغ آن قاب چیز و آن خورش ها

دریغ آن عیش ها و آن پرورش ها

دریغ آن سفره با آجیل رنگین

دریغ آن نقل های نغز و شیرین

دریغا کز چنین بزم طرب پی

که نامد جز خروش بربط ونی

کنون ناید ز ضرب خصم فیروز

به جز تپ تاپ چوب و غرغر گوز

یکی گوید امان ای وای پشتم

یکی گوید گلندام آه کشتم

یکی زوزه کنان با گردن خرد

که یارب چند کف مغزی توان خورد

یکی گوید فغان کز گردش هور

فزرت ما بکلی گشت قمصور

یکی گوید دماغم آه خون شد

یکی گوید کلاهم وای چون شد

یکی گوید که با این ریش گنده

چسان بیرون روم از خانه بنده

یکی گوید چه وضع است اینکه مردم

یکی گوید چه گه بود اینکه خوردم

دریغ آن دم که بر در دق و دق شد

دریغ آن دم که گفتم آه لق شد

دریغ آن پیر مرد شیرخواره

که می گشت از پی آن ماه پاره

فروزد چنگ از نیکو وفاقی

ز روی عجز در دامان ساقی

که ای ساقی ز تپ تاپ «قدم خیر»

نه جان من می برم بیرون نه غیر

پس از من چون شدم قربان شیرین

غرض جان شما و جان شیرین

اگر من جان سپارم هیچ غم نیست

که شیرین را چو من فرهاد کم نیست

چه غم گیتی سر آرد گر به من روز

نباشد گو به عالم یک گلنگوز

چه اینجا و چه آن فرخنده محفل

مباش از حال شیرین هیچ غافل

که گر افتد بر او چشم دل افروز

سیه سازد بر او فرهاد سان روز

چو من مگذار گردد تیره روزش

نگه داری نما از نیم سوزش

دریغا آن سفارش های دالان

از آن بیچاره کج گشته پالان

دریغ آن گشتن آگه از سحرگاه

ز سر کار ما سردار کین خواه

دریغ آن بر وثاق ما شبیخون

دریغ آن گردش اختر دگرگون

دریغا آن زمان کز ترس بستو

خرامان گشت شیرین سوی پستو

دریغ آن گاه خشم و گه تبسم

دریغ آن گه خموشی گه تکلم

دریغا آن قبا پوشیدن وی

دریغا آن زکین جوشیدن وی

دریغا آن کله بر سر نهادن

دریغ آن زلف مشکین تاب دادن

دریغ آن شال بستن بر میان بر

زدن خود بر میان مردانه خنجر

دریغ آن رفتن شیرین خرامش

دریغ آن لندلند گام گامش

دریغ آن خواندن از تشویش افسون

دریغ آن تاختن از خانه بیرون

دریغ آن گشتن از پشت طویله

دریغ آن کردن از مستیش پیله

دریغ آن دستمال زرد کج بر

که بود از فندق و نقل و هلوپر

دریغ آن مشورت های نپخته

دریغ آن خنده های روی تخته

دریغ آن در شدن خصمان به خانه

همه بر کف چماق و تازیانه

دریغ آن سیر کردن خیره خیره

میان گنجه و دولاب و زیره

مگر جویند از شیرین نشان باز

کنند آن تیره زاغان صیدشهباز

دریغ آن از لگد درها شکستن

به آجر تارک سرها شکستن

دریغ آن حمله ظالم کنیزان

که می شد دیو از وحشت گریزان

دریغ آن فرش برچیدن ز محفل

که این داغم نخواهد رفت از دل

دریغ آن حمله ها و آن صف دریدن

دریغ آن نی شکستن دف دریدن

دریغ آن شیشه های نیمه بر طاق

که از عطرش معنبر بود آفاق

ربود از طاق یک یک را جرقی

روان بر سنگ سر کو زد شرقی

دریغ آن باده های مستی انگیز

که بر نوشین لبان شد دردی آمیز

دریغا بخت و آن بیچارگی ها

دریغا ما و آن آوارگی ها

دریغا کآن همه طی شد دریغا

دریغا ای دریغا ای دریغا