اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰
دیریست که یار ما نمیآیدپیغام به کار ما نمیآید
هر کس به تفرجی و صحراییخود بوی بهار ما نمیآید
ما را به دیار او نباشد رهاو خود به دیار ما نمیآید
کمتر ز سگیم در شمار اوزیرا به شمار ما نمیآید
ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:کین عشق به کار ما نمیآید
دولت همه جا برفت و باز آمدهرگز […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۲
زلف تو اگر به تاب میبینمدل ز آتش غم کباب میبینم
این جور، که بر دلم پسندیدیظلمیست که بر خراب میبینم
در دیدهٔخود خیال رخسارتچون عکس قمر در آب میبینم
این شیوهٔ چشمهای بیخوابتگویی که: مگر به خواب میبینم
روی تو کشد مرا و این معنیاز دور چو آفتاب میبینم
هجر تو و مرگ اوحدی را من«من ذلک» یک حساب […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۶
تا کی به در تو سوکوار آیم؟در کوی تو مستمند و زار آیم؟
گر کار مرا تو غم رسی روزیغم نیست، که عاقبت به کار آیم
وقتی که ز کشتگان خود پرسیاول منم آنکه در شمار آیم
چون دست برآوری به خون ریزیهم من باشم که: پایدار آیم
روزی اگرم تو یار خود خوانیدانم به یقین که: بختیار آیم
هم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۳
جانا؛ غم ما نداشتن تا کی؟ما را به جفا گذاشتن تا کی؟
شاخ طرب از زمین جانها توبرکندن و غصه کاشتن تا کی؟
در حسرت خویش گونهای مازینگونه به خون نگاشتن تا کی؟
از لطف بما نگاه کن روزیراز تو نگاهداشتن تا کی؟
بر یک دل مستمند سر گردانصد درد و بلا گماشتن تا کی؟
در پای ستم چو خاک […]
